روان‌درمانی وجودی یا اگزیستانسیال (Existential Psychotherapy)، متأثر از فلسفه‌ی وجودی، چهار دغدغه‌ی اساسی را در انسان شناسایی کرده است که منشأ همه‌ی آن‌ها به «وجودِ انسان» برمی‌گردد؛ یعنی از همان لحظه‌ای که انسان پا به «وجود» می‌گذارد این دغدغه‌ها در او تنیده شده و همراه اوست. این دغدغه‌ها، به خاطر ماهیت اضطراب‌آورشان، خود منشأ بسیاری از اختلالات روانی در انسان می‌شوند. رواندرمانی وجودی سعی می‌کند انسان را با این دغدغه‌ها آشنا کند تا انسان‌ها بتوانند با قدرت تعقل خود واقعیت‌هایِ وجودیِ خود را بشناسند، آن‌ها و اضطرابِ درپیِ آن‌ها را بپذیرند و از مکانیزم‌های دفاعی بیهوده، که تنها باعث بروز پیامدهایی به مراتب ناگوارتر از واقعیت‌ها می‌شوند، دست بکشند.

 

دغدغه‌های وجودی انسان عبارتند از: الف)مرگ، ب)آزادی، ج) تنهایی و د) پوچی زندگی.

 

 

الف) دغدغه‌ی مرگ: هر چند همه‌ی موجودات زنده روزی می‌میرند، ولی انسان تنها موجودی است که نسبت به مرگ خود در آینده هشیار و از آن آگاه است. این آگاهی و هشیاری از قشر مخ (Cortex) ناشی می‌شود که سایر موجودات از آن بی‌بهره‌اند. دغدغه‌ی مرگ از سه دغدغه‌ی دیگر مهم‌تر است، چون با مرگ هشیاری انسان و لذا دغدغه‌های دیگر او ناپدید می‌شوند. به همین جهت مرگ بیشترین اضطراب را به دنبال دارد؛ و قویترین و در عین‌حال مخرب‌ترین مکانیزم‌های دفاعی آن‌هایی هستند که قصدشان فرونشاندن آتش اضطراب مرگ است. مثلاً یک مکانیزم دفاعی مرسوم این است که فرد خود را در دنیای اشیاء و سرگرمی‌های روزمره غرق می‌کند تا با فراموش کردن خود، این اضطراب را نبیند، چیزی که مارتین هایدگر آن را مرتبۀ فراموشی هستی (forgetfulness of being) می‌نامد. در این مرتبه چون فرد هستیِ خود را فراموش ‌می‌کند، در نتیجه هیچ کنترلی روی هیچ چیز خود ندارد (روی چیزی که نیست چه کنترلی می‌توان داشت؟!) در این مرتبه‌ی نازل از بودن، فرد از قبول هرگونه مسئولیتی در قبال هستی امتناع می‌کند و به نقل فروید فقط با هستی «لاس می‌زند» بدون اینکه بخواهد درگیر آن شود و رابطه‌ای متعهدانه و مسئولانه با آن داشته باشد.

دو مکانیسم دفاعی شایع و مهم دیگر در برابر اضطراب مرگ عبارتند از:

اعتقاد به استثناء بودن خود: این اعتقاد تلاشی است برای مستثنی کردن خودمان از بلاهایی که گریبان‌گیر دیگران می‌شود: پیری، کند شدن حواس، بلایای طبیعی، مرگ عزیزان و غیره و در نهایت مرگ خودمان. در لوای این اعتقاد سعی می‌کنیم به کارهایی دست بزنیم که ما را به چیزی تبدیل کند که دیگران نیستند (به نقل یالوم سعی می‌کنیم به قهرمانی اجباری یا Compulsive Hero تبدیل شویم که از مرگ نمی‌ترسد)، یا تا جایی که می‌شود با کسب ثروت قویتر شویم (چیزی که عامل اعتیاد به کار است)، یا دیگران را موجوداتی حقیر و ضعیف ببینیم که مرگ برای آن‌هاست نه من (ریشه‌ی خودشیفتگی)، یا سعی کنیم با کنترل همه‌ی چیز و همه کس در خود این پندار را بوجود آوریم که همه چیز، از جمله رویدادهای ناگوار و بدتر از همه مرگ، در اختیار ماست (ریشه‌ی وسواس کنترل‌گری). اما در نهایت روزی واقعیت‌های زندگی با تمام قوا خود را نمایان می‌کنند و لذا این اعتقاد در هم فرو می‌شکند و آنجاست که فکر می‌کنیم به ما خیانت شده و در زیر کوهی از اضطراب و افسردگی مدفون می‌شویم.

اعتقاد به نجات‌دهنده‌ی غایی: با این اعتقاد، موجودی خیالی ولی بی‌نهایت قدرتمند برای خود دست و پا می‌کنیم که توجه ویژه‌ای به ما دارد و از ما نگهبانی خواهد کرد و در نهایت ما را نجات خواهد داد. سوداگرانِ قدرت همیشه در طول تاریخ از این مکانیسم دفاعی استفاده کرده‌اند و با اخذ نمایندگی از آن موجود خیالی برتر، اضطراب خود و پیروانشان را فرونشانده‌اند. ولی این فرونشانی اضطراب، خود هزینه‌های بسیاری دارد که از تردیدها و تناقض‌ها با واقعیات عینی ناشی می‌شوند و برخی از نتایج آن، انفعال (Passivity) در برابر زندگی، افسرگی، توهم و هذیان (در ارتباط با آن موجود خیالی)، آزارطلبی و آزاررسانی (در راه آن موجود خیالی و به خاطر رضایت او) و مشکلات بین فردی (خصوصاً با کسانی که به آن نجات‌دهنده‌ی غایی اعتقادی ندارند) است. این اعتقاد گرچه بخاطر ماهیت خودگول‌زنندگی شدیدی که دارد در برابر فروپاشی مقاوم است ولی به دلیل نادیده‌ گرفتن واقعیت‌ها بسیار ناکاراست و زندگی را به رنج و زجری دائمی تبدیل می‌کند (آنگونه که اریک فروم نیز در کتاب «روانکاوی دین» به آن اشاره می‌کند).

 در روان‌درمانی وجودی، درمانگر به درمانجویی که به خاطر اضطراب مرگ دست به مکانیزم‌های دفاعی ناکارآمدی می‌زند که زندگی‌اش را با بحران مواجه ساخته است کمک می‌کند که این واقعیت تلخ را بپذیرد و ظرفیت  تحمل اضطراب آن را در خود بالا ببرد. با تحمل این اضطراب، دیگر هیچ چیز دیگری در زندگی برای فرد اضطراب‌آور نیست و این مهمترین دستاورد این ظرفیتِ مبارک است. در این حال دیگر لازم نیست فرد واقعیت‌هایی را که خواه‌ ناخواه خودشان را زمانی بر او تحمیل خواهند کرد نادیده بگیرد یا سرکوب کند. به همین دلیل می‌تواند زندگی پربار و سرشاری را برای خود رقم بزند. یعنی زندگی را به تعویق نیاندازد و هر لحظه از هر آنچه زندگی (با همه‌ی محدودیت‌هایش) در اختیار او قرار می‌دهد استفاده کند و به قولی تمام شیره‌ی زندگی را بکشد و در وقت مرگ جز تفاله‌ای از آن باقی نگذارد. با این نگرش فرد در طول زندگی از موهبت‌های آن حیران است: از عشق به همسر و فرزندانش، از همدلی با انسانها و یاری به آنها، از کاری که دردی را شفا می‌دهد، از فعالیتی که رنجی را تسکین می‌دهد و از هزاران شادی عمیق دیگر که بدون این نگرش یا در دسترس فرد نیست یا بسیار کمرنگ و بی‌مزه است.

یادمان باشد: کسی که خوب زندگی کرده باشد از مرگ نمی‌ترسد. کسی از مرگ می‌ترسد که زندگی نکرده باشد و احساس کند هنوز خیلی از زندگی طلب دارد. با فکر کردن به مرگ حتمی خود، و با سرپوش نگذاشتن روی اضطراب آن با مکانیسم‌های دفاعی شکننده، این توان را پیدا می‌کنیم که هر لحظه از نو متولد شویم، انسان‌تر شویم و انسانی‌تر زندگی کنیم. با انکار نکردن مرگ، هر چیز دیگری غیر از هستی برایمان بی‌ارزش می‌شود و این تحول عظیم ما را از دنیای اشیاء و خواسته‌های کودکانه بیرون می‌آورد که خود نویدبخش زندگی شادتر و معنادارتری می‌شود که با طبیعت و با واقعیت‌ها سازگارتر است.

 

 

 

ب) دغدغه‌ی آزادی: صحبت از دغدغه‌ای بنام آزادی شاید در نگاه اول به این معنی به نظر برسد که ما طالب آزادی هستیم، در حالی که برعکس است: آزادی برای ما اضطراب‌آور است و لذا از آن فرار می‌کنیم! چرا؟ چون اگر احساس کنیم از آزادی کافی برخورداریم آنگاه باید تمام مسئولیت زندگی خود را بر عهده بگیریم و این کاری است بس اضطراب‌آور؛ خصوصاً اگر قائل به دیدگاه پدیدارشناختی Phenomenalism  باشیم. در واقع اگر این جمله‌ی سارتر (با ت ساکن!) را بپذیریم که می‌گوید: «انسان نه تنها آزاد است، بلکه محکوم به آزادی است» به این نتیجه می‌رسیم که هرکس خود مسئول آفرینش دنیای درونی خویش است. اگر کسی از من بپرسد که با این همه محدودیت چطور انسان را آزاد می‌نامیم، می‌گویم: انسان‌‌ برای مواجه شدن با محدودیت‌های ضروری زندگی (مثل لزوم کار برای تأمین هزینه‌های زندگی) به صورت مشروط آزاد است (به این معنی که مجبور است در این حوزه یک انتخابی بکند، ولی در انتخابش آزاد است که چه شغلی را در پیش گیرد)، ولی وقتی قیود ضروری را بر طرف کرد پس از آن مطلقاً آزاد است (اینکه در وقت آزادش چه کند، چگونه با احساسات درونی‌اش برخورد کند، چه نگرشی به دنیا داشته باشد، چه معنایی برای زندگی‌اش بسازد و هر انتخابی دیگر).

دفاع‌های شایع در برابر اضطراب آزادی:

وسواس و اجباری‌گری Obsession and Compulsivity: فردی که نمی‌تواند اضطراب آزادی و احساس مسئولیت ناشی از آن را تحمل کند، برای خود دنیایی خلق می‌کند که در آن آزاد نباشد! افراد وسواسیِ مجبور (OCD) مراسمی تشریفاتی و دقیق برای کارها ابداع می‌کنند (شستن‌ها، حمام کردن‌های چند ساعته، عبادات طولانی، چیدن وسائل و ...) تا بتوانند با مشغول شدن به آن‌ها روی اضطراب خود (از هر منشأیی که باشد) سرپوش بگذارند و خود را اینگونه توجیح می‌کنند که انجام این اعمال دست خودشان نیست و در واقع راست هم می‌گویند: این اعمال زیر سر اضطرابی است که اغلب کاملاً ناهشیار است. اما چه فایده که این اعمال فقط انرژی جسمی و روانی فرد را مستهلک می‌کند و او را از زندگی رضایت‌بخش محروم می‌کند و در نهایت هم اضطراب سدهای دفاعی را می‌شکند و با تحمیل خود به فرد، او را از پا در می‌آورد و زمین‌گیر می‌کند.

جابجایی مسئولیت Responsibility Displacement: کوششی است برای انداختن بار مسئولیت بر بیرون از خود (دیگران یا شرایط) برای رهایی از اضطراب آزادی. وقتی فرد نمی‌تواند تصمیم‌گیری کند یا نمی‌خواهد مسئولیت تصمیمات خود را برعهده بگیرد، به نقل یالوم با ذکاوتی خستگی‌ناپذیر، دیگران را در موقعیت تصمیم‌گیری قرار می‌دهد تا خودش را از این بار برهاند.

انکار مسئولیت: مکانیزمی است که طی آن فرد خود را قربانی بی‌گناه شرایط بیرونی جا می‌زند: شوهرم مرا بدبخت کرد! بچه‌هایم نگذاشتند من زندگی کنم! خانوادۀ شوهرم زندگی ما را از هم پاشیدند! و ...؛ انگار وقتی به دنیا آمده یک شوهر و یک خانوادۀ شوهر و چند بچه به او متصل بوده‌اند و چاره‌ای نداشته جز این که آن‌ها بپذیرد!

از دست دادن کنترل: با این ترفند ناکارا، فرد وانمود می‌کند بر برخی کارهایش هیچ کنترلی ندارد و با این کار دو هدف ناهشیار را دنبال می‌کند: هم از اضطراب مسئولیت رها می‌شود و هم از دیگران مراقبت دلخواه خود را دریافت می‌کند. ولی هزینه‌ای در قبال آن می‌پردازد: در هیچ رابطۀ صمیمی‌ای جایی ندارد!

پرهیز از رفتار خودمختارانه: در این دفاع فرد به جای اینکه بسیاری از رویدادها را ناشی از انتخاب‌های خود بداند، آنها را به حکمت الهی، تقدیر یا شانس نسبت می‌دهد تا در قبال آن‌ها مسئولیتی را متوجه خود نکند.

در روان‌درمانی وجودی به مراجع کمک می‌شود تا مسئولیت کامل خود در قبال حال درونی خود را درک کند و آن را بپذیرد. با این پذیرش فرد قادر می‌شود به جای انکار مسئولیت یا انداختن آن بر گردن دیگران یا شرایط بیرونی، سهم خود را از مسئولیت‌ها برعهده گیرد و با رفتار مسئولانه‌ی خود مسئولیت‌پذیری را در اطرافیان خود نیز تقویت کند؛ چیزی که باعث بهبود روابط بین فردی و حل مشکلات در روابط می‌شود. اما باید دانست که در اغلب موارد مکانسیم‌های دفاعی فرد برای فرار از اضطراب مسئولیت‌پذیری چنان ظریف و قوی هستند و چنان در تار و پود شخصیت فرد تنیده (در اصطلاح روانکاوی Syntonic یا همساز) شده‌اند که فرد واقعاً نمی‌تواند هیچ تقصیری را متوجه خود ببیند و لذا درمانگران در مشاهده‌پذیر کردن دفاع‌های همساز شدۀ مراجعین همیشه با چالش بزرگی روبرو هستند.

 

 

 

ج) دغدغه‌ی تنهایی: صرف‌نظر از اینکه چقدر با دیگران صمیمی باشیم، واقعیت این است که همه‌ی ما تنها به دنیا می‌آییم و تنها می‌میریم و بعد از دوران جنینی هرگز نمی‌توانیم یک بار دیگر در درون دیگری جا خوش کنیم! به عبارت دیگر، به نقل یالوم، همیشه بین ما و دیگران شکاف و گسلی وجود دارد که هیچ پلی نمی‌توان بر آن زد. این شکاف دائمی باعث می‌شود که هیچ‌گاه نتوانیم دیگران را بطور کامل بفهمیم یا حتی درد و هیجانات آن‌ها را به درستی (همانگونه که خودشان ادراک می‌کنند) درک کنیم. همچنین هیچ کس نمی‌تواند هیچ کس دیگری (از جمله خودش) را از مرگ برهاند.
از ترکیب این دغدغه با دغدغه‌ی آزادی، مسئله‌ی بغرنج‌تری بوجود می‌آید: ما نه تنها در قبال آفرینش یک عمر زندگی خود مسئولیم بلکه باید این بار را به تنهایی بر دوش بکشیم! اینجاست که مکانیسم‌های دفاعی ناهشیار و ظریفی برای غلبه بر این اضطراب ابداع می‌شوند: گروهی از خودی‌ها پیدا می‌کنیم (اعم از خانواده، فامیل، همفکران، هم‌زبانان، همشهریان، هموطنان، همخون‌ها و ...) و خودمان را به همدیگر می‌چسبانیم تا به هم دلداری بدهیم. از دید یک ناظر بیرونی و بی‌طرف، انگار انسان‌ها در تاریکی در حالی که به شدت ترسیده‌اند دور هم جمع شده‌اند و با هم یکصدا می‌خوانند که: نترسید! نترسید! ما همه با هم هستیم! در حالیکه نیستند و نمی‌توانند باشند.

به نظر من اگر انسان‌ها مختار بودند هیچ‌گاه رحم مادرشان را ترک نمی‌کردند، برای رفتن به مهد کودک، مدرسه و دانشگاه خانه را ترک نمی‌کردند، برای کار و ازدواج شهرشان را ترک نمی‌کردند و نیز بالاجبار دنیا را رها نمی‌کردند. اما در همه‌ی این ترک کردن‌ها رشدی نهفته است (بجز در ترک دنیا، که پایان همه‌ی رشدهای فردی است و در بخش دغدغه‌ی پوچی به این موضوع برمی‌گردم).

در پرانتز: در باب ازدواجِ درست

کسی که تنهایی وجودی خود را درک نکرده است و با دل و جان آن را نپذیرفته است هرگز نمی‌تواند پیوند مناسبی با دیگران برقرار کند؛ چون بخشی از چنین رابطه‌ای همیشه خواه ناخواه برای پرکردن تنهاییِ وجودی است و لذا رابطه‌ای اصیل یا Authentic نیست (رابطه به قصد چیزی غیر از نفسِ رابطه شکل گرفته است) و به همین خاطر ناکام‌کننده است و شادی به بار نمی‌آورد. باید دانست که هیچ چیز نمی‌تواند تنهایی وجودی را پر کند. لذا قبل از ازدواج طرفین باید به خودکفایی و استقلال (Independency) رسیده باشند؛ یعنی نه تنها قادر باشند بار هزینه‌های زندگی خویش (چه فیزیکی و چه روانی) را بردوش بکشند، بلکه باید با تنهایی خود مطلقاً کنار آمده باشند و آن را پذیرفته باشند. تنها بعد از این مقدمات است که دو نفر می‌توانند به خاطر مزایای متعدد رابطه به هم بپیوندند و از یک وابستگی‌ متقابل (Interdependency) رضایت‌بخش لذت ببرند.

 

 

 

د) دغدغه‌ی پوچی زندگی: این همان دغدغه‌ای است که هزاران سال است آدمیان در مورد آن سوال دارند: «ز کجا آمده‌ام، آمدنم بهر چه بود؟». مذاهب در طول تاریخ از سر اضطرار و اضطراب پاسخ‌هایی ساده (و کودکانه!) به این پرسش داده‌اند. اما پاسخ‌های مذهبی برای بسیاری از فلاسفه و نیز بسیاری از آدم‌های معمولی امروزی اقناع کننده نیستند. در واقع یکی از کارهای ناهشیار مذاهب در طول تاریخ این بوده است که با ماست‌مالی کردن دغدغه‌های وجوی، اضطراب مردمان را فرونشانده‌اند، اما به هزینه‌ی پیروانشان و نیز با تحمیل هزینه‌های گزافی به دیگران!

برخی متفکرین و نویسندگان به طوری ضمنی گفته‌اند که اگر انسان می‌توانست مذهبی باشد، آنگاه خیالش از خیلی دغدغه‌ها راحت می‌شد. چنانکه توماس مان (به شوخی یا جدی) چنین گفته است: «مقصود نهایی از آفرینش حیات از [مواد] بی‌جان، آفرینش انسان بود. [زندگی] انسان با آزمونی بزرگ آغاز شد که شکست آن شکست تمامی آفرینش بود ... چه اینطور باشد و چه نباشد، برای انسان بهتر است طوری رفتار کند که گویی اینطور است»! نکته‌ی کلیدی در این گفته همان مکانیسم دفاعی است که بیش از حد تصور ما رایج است: چه اینطور باشد و چه نباشد، برای انسان بهتر است طوری رفتار کند که گویی اینطور است! خیلی وقت‌ها ما باور نداریم که اینطور است، بلکه فقط وانمود می‌کنیم که اینطور است، چون تصور می‌کنیم اگر اینطور باشد برای ما بهتر است!

انسان روزی از عدم بوجود می‌آید، و اگر بخت با او یار باشد رشد می‌کند و بالنده می‌شود و بعد پیر می‌شود و حتی اگر بسیار هم مایل به ادامه‌ی زندگی باشد، طبیعت با او با بی‌تفاوتی همیشگی‌اش رفتار می‌کند، لذا انسجام ارگان‌هایش از هم می‌پاشد، می‌میرد و به همان عدمی که از آن آمده بود برمی‌گردد. بنابراین زندگی یک انسانِ منفرد پوچ است. اما من نظری شخصی در مورد معنای زندگی دارم که هنوز آن را در جایی نخوانده‌ام: به نظر من زندگی انسان‌ها بصورت جمعی (Collective) معنی‌دار است. اما چطور؟

به نظر من اگر بتوانیم بفهمیم چه چیزی یک ارزشِ قطعی، نهایی و همیشگیِ انسانی است، می‌توانیم برای پوچی زندگی راه حلی مفید پیدا کنیم. بنابراین باید تکلیف‌مان را با ارزش‌ها روشن کنیم. من دو ارزش را جداگانه معرفی می‌کنم و با ترکیب آن‌ها به ارزشی که دنبالش هستیم می‌رسم:

ارزش اول انسانی: لحظه‌ای تصور کنید روی زمین هیچ انسان زنده‌ای وجود ندارد. در این شرایط دیگر این زمین و کل کائنات به چه دردی می‌خورد؟ هیچ! هرچند ممکن است میمون‌ها، فیل‌ها، گاوها و مرغ و خروسها از این بابت بسیار خوشحال شوند، ولی چنین چیزی پایان پدیده‌ی بشریت از روی زمین و از کل کائنات است. بنابراین نتیجه می‌گیرم که ارزشمندترین چیز موجود در این کائنات برای انسان‌ها، خودِ انسان‌ها هستند.

ارزش دوم انسانی: ارزشمندترین چیز برای انسان چیست؟ به نظر من ارزشهای انتخابی انسان‌ها روی یک طیف قرار می‌گیرند و لذا متنوعند ولی دو سر انتهایی طیف را می‌توان شناخت.

یک سر طیف زجر و رنج است چیزی که به وضوح ضد ارزشی اساسی است و همه از آن گریزانند و شاید تمام تلاش‌های انسانی در راستای فرار از رنج و زجر باشد (تفاوت درد، رنج و زجر: درد یا Pain جزء ذات طبیعت ماست و مکانیسمی است طیعی برای مراقبت از ما. اگر پدیده‌ای بنام درد نبود خیلی وقت پیش‌ها نسلمان منقرض شده بود. پس دردهای بدنی و نیز دردهای روانی مثل درد ناکامی و مرگ و فقدان عزیزان ناگزیرند ولی ارزش صیانت نفس دارند یا لااقل زمانی ارزش حفاظت از حیات ما را داشته‌اند. به همین خاطر درد را در سر طیف نیاوردم چون گریزی از آن نیست. اما رنج یا Suffer ضروری نیست و کارکردی هم ندارد و لذا نامطبوع و نامطلوب است. رنج زمانی رخ می‌دهد که مثلاً یک بی‌اعتنایی یا اهانت از جانب دوستی را برای خودمان چاقوی تیزی می‌کنیم و دائماً با افکار خودمان آن را به خودمان می‌زنیم. زجر یا Torture یعنی شکنجه دادن دیگران چه بطور فیزیکی و چه بصورت روانی که به وضوح غیرضروری و نامطلوب است). به نظر من، سر دیگر طیف ارزش‌ها، آرامش و شادی است. منظورم از آرامش، حداقل درد و نبودنِ اضطراب غیرقابل تحمل (که انسان را وادار به استفاده از مکانیزم‌های دفاعی ناکارامد کند) است، و منظورم از شادی یا Happiness حس درونی عمیقی است که لزوماً با لذت Pleasure یکی نیست و ترکیبی از شور، شوق، رضایت، شایستگی و هر حس درونی خوشایند دیگر و مهمتر از همه رشد و خودشکوفایی است.

با کنار هم قرار دادن این دو ارزش به ارزش نهایی انسانی می‌رسیم: اینکه انسان‌ها به صورت جمعی و در مجموع از رنج و زجر در امان باشند، کمترین درد و اضطراب را بکشند و بیشترین آرامش و شادی را تجربه کنند و در این راستا، هر نسل بهتر از نسلهای قبلی باشد.

هر انسانِ منفرد، یک سلول از ارگانیسم بزرگتری بنام بشریت است و اگر چه عمر و ارزش‌های قابل حصولِ یاد شده برای یک انسانِ منفرد محدودیت دارد، ولی برای ارگانیسم طویل‌العمری به نام بشریّت (که همه‌ی مردمان، از جمله فرزندان ما را در برمی‌گیرد) این ارزش‌ها می‌توانند به صورت نامحدودی رشد کنند. بشریت تا بی‌نهایت (یا لااقل تا مدت نامعلومی) زنده است و بالنده می‌شود و می‌تواند همیشه به حرکت در مسیر بالندگی خود (متناسب با ارزش‌هایی که گفتم) ادامه دهد و این حرکت برای انسان‌ها نه تنها پوچ نیست بلکه کاملاً معنی‌دار است. اگر بپرسید: «خب آخر که چی؟ وقتی انسان‌ها به اوج شکوفایی و بالندگی رسید بعد چه می‌شود؟»، در پاسخ می‌گویم که شکوفایی و بالندگی انسان‌ها به صورت Collective هیچ مرزی ندارد و لذا هیچگاه به ته خط نمی‌رسد و همیشه چالشی پیش روی بالندگی انسان‌ها وجود خواهد داشت. به عبارت دیگر، همانطور که زندگی یک انسان تا وقتی زنده است و رشد می‌کند کاملاً معنی‌دار است و تنها با مرگ او پوچ می‌شود، زندگی انسان‌ها بصورت جمعی (بشریت) نیز تا وقتی زنده است و رشد می‌کند معنی‌دار است و چون نمی‌میرد (یا لااقل معلوم نیست بشریت کی می‌میرد) پس برای مدت نامتناهی یا نامعلومی زندگی بشریت معنی‌دار است، چون هدفی را دنبال می‌کند که ارزشمند است. خوبیِ معنی‌داریِ زندگیِ بشریت این است که به زندگی انسان‌ها به صورت سلولهای منفرد هم معنی می‌بخشد. یک سلول منفرد در بدن ما به تنهایی زندگی معنی‌داری ندارد، ولی وقتی می‌بینیم که وجود این سلول با همکاری سلول‌های دیگر به خلق یک موجود پیچیده و بالنده به نام انسان منتهی می‌شود، آنگاه وجود و زندگی آن تک سلول هم معنی‌دار می‌شود. همین قیاس در مورد رابطه‌ی انسان-بشریت برقرار است.

تا همین چند قرن پیش (و شاید حتی تا 100 سال پیش) کودکان بسیاری بر اثر بیماری می‌مردند، مادران بسیاری سر زایمان از دست می‌رفتند، تقریباً هیچکس از عفونت ساده‌ای مثل آپادنیسیت جان سالم به در نمی‌برد، بسیاری از بیماری‌هایی که امروزه با یک جراحی ساده یا دارو درمان می‌شوند، به راحتی جان مردمان را می‌گرفت و داغ بزرگی بر دل کودکان و مادران و پدران می‌گذاشت که درد آن کمتر از درد آن در این زمانه نبود. اگر امروزه ما در رفاه و آرامش بیشتری هستیم (که البته متأسفانه به خاطر پدیده‌ای روانشناختی به نام خوگیری یا Adaptation آن‌ها را به درستی درک نمی‌کنیم! ولی فلسفۀ رواقیون راه حلی برای ارائه میکند و بعداً در نوشته‌ای مجزا به آن می‌پردازم)، درد کمتری می‌کشیم، کمتر کارهای طاقت‌فرسا می‌کنیم، فرصت بیشتری برای تحصیل، رشد و متحیر شدن از زندگی داریم و ... همه را مرهون زندگی معنی‌دار اندیشمندان و متفکرانی هستیم که در طول تاریخ احتمالاً بصورت ناهشار به معنی‌دار بودن زندگی بشریت باور داشتند و در این راستا تلاش (یا بهتر بگویم صرفاً زندگی معنی‌داری) کردند. به همین نحو، اگر ما هم به معنی‌دار بودن زندگی بشریت باور داشته باشیم، صرفاً با معنی‌دار دانستن زندگی خود و زندگی بر اساس این معنی، به رشد و بالندگی خود و بشریت (که فرزندان و دنباله‌ی ما را نیز در بر دارد) کمک خواهیم کرد.