روزی که مجبور شویم زمین را تخلیه کنیم، من روی سیّارهی مسکونی جدید، عطرفروشی میزنم و از دلتنگی آدمها کاسبی خواهم کرد.
عطر خاک بارانخورده میفروشم،
عطر چمن کوتاه شده،
عطر زعفران و برنج،
عطر بازار خشکبار و ادویه،
بوی اقاقیا توی کوچهها، در فصل بهار ...
عطر انسانیت، عطر اخلاق، عطر مهربانی با همنوعان...
و من فكر كردم كه حالا كه این عطرها به دفعات به طور رایگان در دسترسم هستند ، زندگى را آسان تر بگیرم و از آنها استفاده كنم !
مخصوصا عطر آدمهایى كه نمى دانیم تا كى مجال بودن در كنارشان را داریم !
کفشهایم را میپوشم و در زندگی قدم میزنم
من زنده ام و زندگی
ارزش رفتن دارد.
آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم
گوش ناامیدی را کر کند
خوب میدانم که گاه کفشها،
پاهایم را میزند، میفشرد و به درد میاورد
امامن همچنان خواهم رفت
زیرا زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد.
ماندن در کار نیست
گذشته های دردناک را رها میکنم و به آینده نامعلوم
نمی اندیشم
ولی این را میدانم؛
گذشته با آینده یکسان نیست.
زندگی نه ماندن است نه رسیدن
زندگی به سادگی رفتن است
به همین راحتی،
زندگی چقدر آسان است…
،،،
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﻮﯾم.
ﺍﮔﺮ ﺑﺨﻮﺍﻫﯽ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻟﺬﺕ ﺑﺒﺮﯼ؛
ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰﺵ ﻟﺬﺕ ﺑﺮﺩﻧﯽ ﺍﺳﺖ …
ﺍﮔﺮ ﺑﺨﻮﺍﻫﯽ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻧﺞ ﺑﺒﺮﯼ؛
ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰﺵ ﺭﻧﺞ ﺑﺮﺩﻧﯽ ﺍﺳﺖ …
ﮐﻠﯿﺪ ﻟﺬﺕ ﻭ ﺭﻧﺞ ﺩﺳﺖ ﺗﻮﺳﺖ
قصد داشتم دست اتفاق را بگيرم؟؟ تا نيفتد ! اما امروز فهميدم که اتفاق خواهد افتاد
اين ما هستيم که نبايد با او بيفتيم ...!
👤سافار
📚روان شناس بزرگ ایتالیایی
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و یکم شهریور ۱۴۰۰ ساعت ۱۱:۲۷ ق.ظ توسط سید سروش سیدی فرد
|