محرم الحرام امسال

چقدر محرم امسال عجیب شده است !

سردار زدن ،

فرمانده زدن ،

علمدار شهید کردن ،

کودک شیرخوار شهید کردن ،

بانو ایرانی در وسط معرکه ایستاد و خطبه حیدری خواند ،

پیشنهاد امان‌نامه در مقابل دست کشیدن از ولی خدا فرستادن !

صحنه روشن است ، یزید همان یزید است و ولی همان ولی .

و تو بنگر که در کجای تاریخ ایستاده‌ای !

حد وسطی وجود ندارد!

یا با حسین یا با یزید ...

فرقی هم ندارد کجای تاریخ و جغرافیا ایستاده‌ای، باید یکی از این دو مسیر را انتخاب کنی ...

بنی آدم آیینه یکدیگرند

بنی آدم آیینه یکدیگرند...

بنی آدم اعضای یکدیگرند...

که در آفرینش ز یک گوهرند...

ما آدم ها، ما انسان ها، هر کدام مان صفاتی را در خود داریم و دیگران را با آن صفات خود می بینیم... من اگر صفات منفی داشته باشم، دیگران را هم با عینک منفی می بینم... یا اگر صفات مثبت داشته باشم، دیگران را با صفات مثبت می نگرم... در واقع ما با صفاتی که در اندرون مان داریم، دنیا را از دریچه ی دید خود می نگریم...

ما نمی‌توانیم صفتی را که در خود نداریم در دیگری تشخیص دهیم. ما صفتی را که در خود داریم، در دیگری هم همان را تشخیص می دهیم... بنی آدم آیینه یکدیگرند... چرا که ما نمی‌توانیم چیزی را ببینیم و درک کنیم بدون اینکه خود، آن نباشیم.

پس بیاییم عینک خود را عوض کنیم... با دید دیگری به جهان بنگریم... به نقل آقای سهراب سپهری؛ چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید...

بن بست ترین کوچه های بزرگسالی

بچه بودم و چیزی نمی فهمیدم... بچه بودم و بی خیال بودم... برای خودم دنیایی ورای این دنیا ساخته بودم امّا در آن سیر می کردم... شنگول و سرخوشانه کودکی را گشت می زدم... چرخ می زدم و برای خودم خیال های جانانه می بافتم...

بچه بودم و همه چیز خوب بود که خوب نبود امّا من خوب بودم که خوب نبودم امّا نمی فهمیدم که خوب نیستم...

بچه بودم و آسمان آبی تر بود؛ زمین سبز تر و آدم ها شادتر بودند؛

بچه بودم و جهان خواستنی تر بود...

بزرگ که شدم و از همه چیز دنیا سر در آوردم که لبریز شدم از فکر و دغدغه که توقعم و خود آرمانی ام بیشتر شد و از من خواستند که جهان را به مثابه سابق دوست نداشته باشم و فهمیدم که خوب نیستم که ای کاش سر در نمی آوردم و ای کاش نمی فهمیدم...

و اکنون در بن بست ترین کوچه های بزرگسالی ام پناه برده ام به خاطرات روز های کودکی...

از شر حالی که معمولاً خوب نیست...

از شر ذهنی که بی خیالی نمی فهمد.

انسان اینترنتی

با ظهور و گسترش اینترنت سوژه های جدیدی هم خلق شد. سوژه هایی که می توان آن را " انسان اینترنتی" خطاب کرد. انسان اینترنتی سوژه ای است که از طریق کابل اینترنت به جهان وصل می شود. زیست جهان چنین انسانی در صفحات اینترنت خلاصه می شود و اگر برای ساعتی اینترنتش تمام شود یا لب تاپ و گوشی موبایلش برق نداشته باشد همچوم کودکی گم شده در خیابان سردرگرم و مستاصل خواهد بود و از درماندگی دور خود خواهد پیچید.
انسان اینترنتی از طریق اینترنت خرید می کند، از طریق اینترنت عاشق می شود، از طریق اینترنت سکس می کند، از طریق اینترنت فعالیت سیاسی کرده و بیانیه صادر می کند، از طریق اینترنت فعالیت اقتصادی کرده و پول در می آورد، از طریق اینترنت دوست پیدا می کند و گاهی از طریق آن، برای خود هویت کاملا تازه و متقاوتی با آنچه که هست می سازد.
انسانی اینترنتی در خانه نشسته ولی با خانواده بیگانه است. پدر و مادر را در کنارش نمی بیند ولی روز پدر و روز مادر برایشان مطلب محبت آمیز به اشتراک می گذازد، فلسفه نخوانده است ولی از هگل و نیچه می گوید، اندک شناختی از تاریخ ندارد ولی در مورد دورترین دوره های تاریخی دلنوشته حاکمان و حکایت می فرستد، در کشوری خاص زندگی می کند ولی با مفهوم وطن بیگانه است، در مورد کوچکترین اتفاقی در گوشه دنیا بیانیه صادر می کند، به هر کسی که به مانند او نباشد پرخاشگری می کند، از همه چیز و همه کس ناراضی است، نه خدایی می شناسد و نه اقتداری را به رسمیت می شناسد....

انسان اینترنتی هر روز از طریق گوشی موبایل و اینترنت شارژ و خالی می شود. انسان اینترنتی رباتی مومن به اطلاعات داده شده است که با همه توان آن را تکرار می کند تا خالی شده و دوباره کوک شود.

اسلاوی ژیژک برای توصیف چنین انسانی از این شعر شارل بودلر استفاده می کند:

"چه کسی را بیشتر دوست داری، بگو ای مرد معمایی؟ پدرت، مادرت، خواهرت یا برادرت را؟
نه پدری دارم، نه مادری، نه خواهری و نه برادری.
دوستانت را؟
واژه‌ای را به کار می‌بری، که تا به امروز برایم گنگ مانده.
وطنت را؟
نمی‌دانم کجای زمین است.
زیبایی را؟
دوستش می‌داشتم اگر که الهه و جاودان بود.
طلا را؟
آن‌گونه از آن بیزارم که شما از خدایان بیزارید.
پس دلبسته چه چیزی هستی ای غریبه عجیب؟
دلبسته ابرهایم... ابرهایی که در گذرند، آن‌جا، آن بالا... ابرهای شگفت انگیز"

به مثابه دریا...

در بیکرانه ی زندگی دو چیز افسونم کرد، رنگ آبی آسمان که می بینم و می دانم نیست و خدایی که نمی بینم و می دانم هست... در شگفتم که سلام آغاز هر دیدار است ولی در نماز پایان است، شاید بدان معناست که پایان نماز آغاز دیدار حق است... خدایا بفهمانم که بی تو چه می شوم ولی نشانم مده؟!... خدایا هم بفهمانم و هم نشانم بده که با تو چه خواهم شد؟!...

کفش کودکی را دریا برد، کودک روی ساحل نوشت: دریای دزد...

آن طرف تر مردی که صید خوبی داشت روی ماسه ها نوشت: دریای سخاوتمند...

جوانی غرق شد، مادرش نوشت: دریای قاتل...

پیرمردی مرواریدی صید کرد، نوشت: دریای بخشنده...

موجی نوشته ها را شست.

دریا آرام گفت: به قضاوت دیگران اعتنا نکن، اگر می خواهی دریا باشی.

بر آنچه گذشت...

آنچه شکست و آنچه نشد، حسرت نخور...

زندگی اگر آسان بود با گریه آغاز نمی شد.

زندگی زیبا می شود اگر ...

 

 

 

"زندگی زیبا می شود اگر ..." 

 

شاید هر کدام از ما برای ادامه این جمله واژه های متفاوتی به ذهن مان برسد و نظریات متفاوت باشد. 

زندگی زیبا می شود اگر دوستی خالص و پاک داشته باشیم؛ 
زندگی زیبا می شود اگر ظلم و ستم افراد مثل دلار بالا برود و بیشتر شود لیکن همچنان شعورشان مثل ریال پایین باشد؛ 
زندگی زیبا می شود اگر خودمان بخواهیم... 
من و شما و دوستانتان و هر فردی که در این دنیا هست یکبار به دنیا می آید و یکبار می خواهد زندگی کند، لهذا مهم این است که خودمان بخواهیم... 
خودمان بخواهیم که از زندگی مان لذت ببریم 
و یا 
بخواهیم که زندگی را برای خودمان تلخ کنیم و هر لحظه از زندگی کردن و به دنیا آمدنمان پشیمان باشیم. اگر بخواهیم اینجوری زندگی کنیم فقط و فقط به خودمان آسیب می زنیم و ضرر می کنیم. 
پس این را بدان 
که 
زندگی زیبا می شود اگر خودت بخواهی... 

 

 

 

 

 

روز های خوش کودکی

دلم برای روز های کودکی ام تنگ شده... از دوران کودکی یه سری جمله ها و باورهایی توی ذهن مون کاشته شده و این باورها به اعتقادات ما تبدیل شدن... با این باور ها بزرگ میشیم و رشد میکنیم... همیشه وقتی حرفی رو می‌شنویم که به اعتقادات ما نزدیک هستن، همه‌ شونو بدون هیچ‌گونه استدلالی می‌پذیریم... اما وقتی بزرگ میشیم، سعی در تغییر داشتن بعضی از عقاید‌مون داشته باشیم... اینکه از کودکی اون‌ها رو به ما یاد دادن، دلیل مناسبی برا پذیرفتن بیشتر و زیستن با اونا رو نمیده... آری... هیچ خوب و بد و هیچ درست و نادرست مطلقی توی جهان وجود نداره... در زندگی‌ام بارها چیزی گم بوده است... وقتی نگاهم افتاد به پنجره، به آینه... وقتی صدای دست فروشی در سرم پیچیده... بارها در زندگی‌ام دنبال چیزی بوده‌ام یا کسی که صِدام کنه... یا یک نگاه، که از آن سوی خیابون مرا دنبال کنه... همیشه در یه جایی گیر افتاده‌ام... خیابون و مغازه‌ها از یادم رفته‌اند... کودک کاری برام گل میاره... زنی فال تعارف می‌کنه... حتی اون زمان که راننده‌ای فریاد می‌زنه حواست کجاست... تمام‌ این سال‌ها... تمام این ماه‌ها و روزها در خاطراتت زندگی کرده‌ام کودکی... و حواسم نبوده است...

پی نوشت: اگه دوست دارین، یه خاطره کوتاه تلخ یا شیرین از دوره ی کودکی تون رو نظر بزارین... حداکثر سن کودکی هم 11 سال در نظر بگیرین اما بر اساس قانون پیمان نامه ی حقوق کودک سازمان ملل، کودکی تا سن 18 سالگیه... شما خاطره ای از قبل 11 سالگی و جمله ای از کودکی دارین و دوست دارین بگین رو نظر بزارین.

قرص

بالاخره یه چیز توی دنیا باید باشه که خوبت کنه قرص‍‍ی... دارویی... آدمی... آخ آدمی... امان از انسان راحت طلب امروزی که برای خوشحالی هم دنبال قُرص می گردد تا بخورد و به آنی حال خوب و شاد پیدا کند... هیچ وقت قرص هایی که موجب میشن حالمون خوب بشه ، جای خوب هایی که باعث میشن.. دلمون قرص بشه رو نخواهند گرفت.