نگاهی کوتاه به تحلیل روان شناسی جنگ ایران و اسرائیل

بسم الله الرحمن الرحیم

الهی انطقنی بالهدی و الهمنی التقوی

جنگ ۱۲ روزه میان جمهوری اسلامی و اسرائیل، یکی از بی‌سابقه‌ترین رویارویی‌های مستقیم دو دشمن منطقه‌ای در چند دهه اخیر بود. برخلاف الگوی مرسوم جنگ‌های نیابتی و تنش‌های محدود، این جنگ به سطحی از درگیری مستقیم، آسیب‌پذیری متقابل، و در هم تنیده‌شدن فضای روانی جوامع دو طرف رسید که آن را به نقطه عطفی در منازعه رژیم ایران و اسرائیل تبدیل کرد. اگرچه تحلیل‌های امنیتی، نظامی و سیاسی بسیاری پیرامون دلایل آغاز و پیامدهای این جنگ صورت گرفته است، اما ابعاد روان‌شناختی این منازعه کمتر مورد توجه قرار گرفته؛ در حالی که تصمیم‌گیری‌های کلیدی در هر دو سو، بیش از آنکه حاصل عقلانیت راهبردی کلاسیک باشد، تحت تأثیر ادراک، ترس، اعتماد به نفس کاذب، تصویرسازی از دشمن، و مدیریت ذهن افکار عمومی شکل گرفت. در این تحلیل، با رویکردی روانشناختی بررسی میکنیم که چگونه دولت‌ها، در مواجهه با تهدید، روایت‌سازی و نمادسازی، به دنبال تثبیت مشروعیت خود و حفظ انسجام داخلی از طریق مدیریت روانی جامعه هستند.

در ایران، با توجه به بحران‌های عمیق اقتصادی، نارضایتی‌های گسترده مردمی و فرسایش مشروعیت، جنگ به عنوان راهی برای انسجام نیروهای حاکم و انحراف افکار عمومی به‌کار گرفته شد. از منظر روان‌شناسی شناختی، تصمیم‌گیران جمهوری اسلامی درگیر «سوگیری تأییدی» شدند، یعنی تنها شواهدی را می‌پذیرفتند که باورهای قبلی‌شان را تقویت می‌کرد. تصمیم‌گیران جمهوری اسلامی بر اساس تجربه‌های گذشته، ایدئولوژی رسمی، و تصور از موقعیت منطقه‌ای‌شان باور داشتند که: اسرائیل توان تحمل جنگ تمام‌عیار را ندارد، افکار عمومی جهانی علیه اسرائیل است و به نفع ایران عمل می‌کند،حملات موشکی ایران می‌تواند نقش بازدارنده ایفا کند و اسرائیل را وادار به عقب‌نشینی کند یا محور مقاومت در منطقه حمایت مؤثری خواهند کرد. اما بسیاری از شواهد واقعی، پیش از شروع جنگ، برخلاف این باورها بود: اسرائیل ماه‌ها در حال تمرین سناریوهای جنگ با ایران بود، کشورهای عربی منطقه به شکل کم‌سابقه‌ای از ایران فاصله گرفته بودند، روابط ایران با روسیه و چین تضعیف شده بود و نارضایتی‌های داخلی در ایران در حال افزایش بود و افکار عمومی آمادگی جنگ را نداشت. اما چون باور اصلی تصمیم‌گیرندگان این بود که جمهوری اسلامی قدرتمندتر از اسرائیل است و این جنگ به نفع ایران خواهد بود، تنها اطلاعاتی را پذیرفتند و منتشر کردند که این تصور را تأیید می‌کرد. در نتیجه این سوگیری شناختی باعث شد: جمهوری اسلامی شدت تهدید را دست‌کم بگیرد، به جای بازدارندگی واقعی، درگیر جنگ پرهزینه‌ای شود و در تحلیل موقعیت بین‌المللی و افکار عمومی دچار اشتباه محاسباتی گردد. در سوی مقابل، اسرائیل نیز تحت فشار داخلی ناشی از تنش‌های سیاسی، بحران امنیتی ناشی از تهدیدهای اتمی جمهوری اسلامی و رقابت درونی جناح‌های سیاسی، سیاست حمله پیش‌دستانه را در پیش گرفت. رفتار اسرائیل را می‌توان در چارچوب «سندرم محاصره» تحلیل کرد، وضعیتی که در آن دولت احساس می‌کند توسط دشمنان احاطه شده و ناچار است برای بقا دست به اقدامات تهاجمی بزند. حملات هوایی مستقیم به خاک ایران، برای نخستین بار پس از جنگ ایران و عراق، شوک بزرگی به جامعه وارد کرد. تصاویر انفجارها، قطع اینترنت، ریزش موشک‌ها و اخبار کشته‌شدن دانشمندان هسته‌ای، ترس، اضطراب و حس بی‌پناهی را در لایه‌های مختلف جامعه ایجاد کرد. از منظر روان‌شناسی اجتماعی، می‌توان گفت که احساس «درماندگی آموخته‌شده» در میان مردم تقویت شد؛ وضعیتی که در آن افراد احساس می‌کنند توان تغییر وضعیت را ندارند. در اسرائیل نیز، اگرچه جامعه به تهدیدهای امنیتی عادت دارد، اما تقابل مستقیم با جمهوری اسلامی و حمله موشکی به تل‌آویو، موجب افزایش نگرانی‌های عمومی و بروز اختلالات اضطرابی شد. تحلیل رسانه‌های عبری‌زبان نشان می‌دهد که افکار عمومی خواستار پاسخ شدیدتر و افزایش بازدارندگی بوده‌اند. در اینجا نیز احساس “تهدید وجودی” نقش کلیدی ایفا کرد.

رسانه‌ها، اعم از رسمی، نیمه‌رسمی و شبکه‌های اجتماعی در جنگ ۱۲ روزه، بسان بازیگران خط مقدم روانی، نقش تعیین‌کننده‌ای در شکل‌دهی به افکار عمومی، القای پیروزی یا شکست، و جهت‌دهی به هیجانات مردم ایفا کردند. این جنگ نه تنها در میدان نبرد، بلکه در میدان روایت‌ها نیز جریان داشت. در ایران، رسانه‌های رژیم مانند صداوسیما و خبرگزاریهای نزدیک به نهادهای امنیتی، تلاش کردند با ادبیاتی حماسی و مقاومت‌محور، حملات متقابل ایران را نشانه قدرت و ابتکار عمل جلوه دهند. عباراتی چون «پاسخ قاطع»، «اقتدار موشکی ایران» و «شکست دشمن صهیونیستی» در تیترها تکرار می‌شد. هدف این پروپاگاندا، بالا نگه‌داشتن روحیه عمومی، جلوگیری از ترس و آشوب اجتماعی، و تحکیم انسجام درونی بود. اما شکاف میان روایت‌های رسمی و واقعیت‌های میدانی، مانند خسارات نظامی، اقتصادی، و تخریب زیرساخت‌ها، موجب بروز پدیده‌ای روان‌شناختی به نام “ناهمخوانی شناختی” شد. یعنی شهروندانی که شاهد پیامدهای ملموس جنگ بودند اما روایت رسانه‌ای حاکی از پیروزی قاطع می‌شنیدند، دچار سردرگمی، تردید، یا خشم شدند. این شکاف در شبکه‌های اجتماعی بازتاب وسیعی یافت و برخی کاربران به افشای تصاویر، ویدیوها و گزارش‌های میدانی برای مقابله با «تحریف» پرداختند. در اسرائیل نیز رسانه‌ها نقش دوگانه‌ای داشتند. از یک‌سو با نمایش قدرت ارتش، سامانه گنبد آهنین، و نابودی اهداف راهبردی در ایران، سعی در ایجاد حس امنیت و کنترل روانی جامعه داشتند. از سوی دیگر، برخی رسانه‌های مستقل و تحلیل‌گران نظامی با هشدار درباره احتمال ورود به یک جنگ فرسایشی یا حملات تلافی‌جویانه شدید از سوی ایران یا گروه‌های نیابتی، فضای اضطراب و تردید را در میان افکار عمومی اسرائیل تشدید کردند.

جنگ ۱۲ روزه، نمونه‌ی بارزی از شکست در بازدارندگی و بروز خطاهای محاسباتی متقابل بود. هر دو طرف بر اساس برآوردهای ذهنی، پیش‌فرض‌های تقلیل‌یافته، و نوعی اعتماد به نفس بیش از حد وارد رویارویی‌ شدند که برخلاف تصورشان، دامنه‌ای گسترده و تبعاتی غیرقابل‌پیش‌بینی یافت. از منظر روان‌شناسی سیاسی، این وضعیت را می‌توان در چارچوب مفاهیمی مانند “خطای محاسبه ناشی از اعتماد به نفس کاذب” و “توهم کنترل” تحلیل کرد. جمهوری اسلامی بر این باور بود که نمایش قدرت موشکی، تهدید لفظی مکرر، و اتکای استراتژیک به «جبهه مقاومت» در منطقه (لبنان، سوریه، یمن، عراق و غزه)، می‌تواند اسرائیل را از انجام حمله نظامی مستقیم بازدارد. از نگاه رهبران رژیم ایران، هزینه‌های بالقوه حمله، برای تل‌آویو آنقدر زیاد است که بازدارندگی حاصل خواهد شد. این تصور ریشه در نوعی اعتماد به بازدارندگی کلاسیک از طریق قدرت غیرمتقارن داشت؛ اما نادیده گرفتن روان‌شناسی تصمیم‌گیری در سوی مقابل، این برآورد را نادرست کرد. در سوی مقابل، اسرائیل نیز در تحلیل توان، اراده و خطوط قرمز ایران دچار خطای شناختی شد. فرض بر این بود که حملات محدود و دقیق به مراکز هسته‌ای، بدون کشاندن جنگ به درون مرزهای اسرائیل، ایران را به عقب‌نشینی وادار خواهد کرد. این تصور، که اغلب در ادبیات استراتژیک با عنوان “برآورد اشتباه از آستانه تحمل دشمن” شناخته می‌شود، موجب شد تل‌آویو وارد سطحی از تقابل شود که واکنش موشکی مستقیم ایران را به‌دنبال داشت؛ امری که از سال ۱۹۷۹ بی‌سابقه بود.

این جنگ، جلوه‌ای از رویارویی با تکیه بر روایت‌های قدرت نمادین نیز بود. دو طرف تلاش کردند نه‌فقط حریف، بلکه افکار عمومی جهانی و متحدان خود را تحت تأثیر قرار دهند. اما تصمیم‌گیری در چنین شرایطی به شدت تحت تأثیر سوگیری‌های روانی قرار دارد: یعنی هر طرف فقط شواهدی را می دیدند که فرضیه خود را تأیید می‌کرد. جمهوری اسلامی هشدارهای برخی کشورهای منطقه درباره هزینه‌های جنگ را نادیده گرفت، و اسرائیل نیز پیامدهای حمله مستقیم را دست‌کم گرفت. پیامدهای روانی بلندمدت این جنگ تأثیرات روانی ماندگاری در هر دو جامعه برجا خواهد گذاشت. در ایران، احتمال افزایش اختلالات روانی، افزایش تمایل به مهاجرت، فروپاشی اعتماد عمومی به حاکمیت و گسترش حس بی‌ثباتی سیاسی را به وجود خواهد آورد.

در اسرائیل نیز، اعتماد به توان دفاعی ارتش ممکن است با پرسش‌هایی جدی مواجه شود و در بلندمدت، بر سیاست خارجی و داخلی این کشور تأثیر بگذارد. جنگ ۱۲ روزه، جنگی بود که علاوه بر توپ و موشک، ذهن‌ها، روان‌ها و حافظه‌های جمعی را نیز هدف قرار داد. بررسی این جنگ به ما نشان می‌دهد که چطور درگیری‌های نظامی می‌توانند بر ذهنیت تصمیم‌گیران و مردم اثر بگذارند و زمینه‌ساز تحولات سیاسی و اجتماعی در آینده شوند. اگر راهی برای آتش‌بس پایدار، گفت‌وگو و بازسازی روانی جامعه پیدا نشود، این بحران می‌تواند به سرعت به بحرانی گسترده‌تر بدل شود.

کارشناس سلامت روان و متخصص روان شناسی

سید سروش سیدی فرد

واکاوی اهداف جنگ شناختی دشمن و راهکارهای تاب‌آوری مقابله با آن با تاکید بر آموزه‌های قرآن – قسمت اول

مقدمه

بشر در طول تاریخ، درگیر انواع جنگ‌ها و نزاع‌های نرم و سخت و جنگ‌های قومی و قبیله‌ای بوده و هست. امروز قدرت‌ها در تلاشند با استفاده از جنگ شناختی با یکدیگر مبارزه کنند بدون اینکه ردپایی از خود در صحنه بر جای گذارند. در سال‌های اخیر اهمیت پرداختن به علوم شناختی روز به روز در حال افزایش است و این حوزه دانشی با ذهن و تفکر برون آمده از مغز ارتباط دارد.

علوم شناختی جزء لاینفک زندگی ماست، زیرا ماهیت انسان به شناخت او بستگی دارد و انسانیت ما در گرو تفکرمان. امروزه جنگ به دلیل ظهور شبکه‌های اجتماعی و پیشرفت‌های فناوری که بتوان در عرض چند دقیقه اطلاعات زیادی را بین میلیاردها نفر توزیع کرد، به تهدیدی اجتماعی و ایدئولوژیک تبدیل شده است. جنگ شناختی به عنوان یکی از زیرشاخه‌های عملیات روانی امروزه یکی از اصلی‌ترین حوزه‌هایی است که کشورهای غربی از آن برای در هم شکستن روحیه و اراده کشورهای مستقل استفاده می‌کنند.

ذهن انسان اصلی‌ترین میدان نبرد است. در این میدان از تیر، تفنگ، تانک و موشک و …. خبری نیست. خبر، تحلیل، گزارش چون فشنگ عمل می‌کنند. همچنین باید روی بار معنایی هر کلمه که با اعصاب و روان و مغز حریف سروکار دارد کار کرد. لذا در اتاق جنگ شناختی، آنچه مطرح است، طراحی پیام و اثرگذاری آن در حوزه سیاسی، اجتماعی و حتی نظامی است که حرف اول را میزند. عملیات نظامی به دلیل پرهزینه بودن، خسارات اقتصادی و زیربنایی، گزینه مورد ترجیح بسیاری از دولت‌ها نیست. در عوض، روش‌های نرم بدون تحمیل هزینه‌های هنگفت، قابلیت اثرگذاری بیشتری دارند. استفاده از تکنیک‌های جنگ شناختی به خصوص توسط دولت ایالات متحده آمریکا سابقه‌ای طولانی دارد. به عنوان مثال، در دهه 1970 و در بحبوحه جنگ سرد میان شوروی سابق و آمریکا یکی از وظایف کمیته‌ای به نام «کمیته خطرات فعلی»، به زانو در آوردن دشمن از طریق جنگ نرم و تبلیغات و هجمه‌های رسانه‌ای بود. بعد از فروپاشی شوروری فعالیت این کمیته برای مدتی معلق شد، اما بعد از حوادث 11 سپتامبر 2001 گروهی از اعضای این کمیته بار دیگر گرد هم آمده‌اند تا همان فعالیت‌ها علیه شوروی را علیه دیگر کشورهای دشمن با آمریکا نظیر چین، روسیه و ایران در پیش بگیرند. در جنگ شناختی همانند جنگ فیزیکی، ابتدا باید طرح و نقشه دشمن و نقاط هدف دشمن به خوبی شناخته شود و سپس با روش‌های تبیینی باید به میدان جنگ شناختی وارد شد.

در این نوشتار به دنبال پاسخ این پرسش هستیم که اهداف جنگ شناختی دشمن و راهکارهای تاب‌آوری مقابله با آن با تاکید بر آموزه‌های قرآن چیست؟

مقام معظم رهبری در باب اهمیت جنگ می‌فرمایند: امروز جنگ‌های دنیا جنگ‌های ترکیبی است. جنگ سخت و جنگ نرم و جنگ فکری و جنگ فرهنگی و جنگ با سلاح‌های گوناگون و جنگ شناختی و امثال این‌ها با همدیگر مایه تهاجم به یک ملّت یا یک کشور است. بازی‌های جنگ بایستی بتواند همه این لایه‌ها را با شیوه‌های نو، با شیوه‌های روزآمد، انشاءالله تأمین کند. (بیانات مقام معظم رهبری در مراسم مشترک دانش‌آموختگی دانشجویان دانشگاه‌های افسری 11/ 07/ 1401)

ناتو در سال 2020 پنج حوزه جنگی را با دشمنان آمریکا تعریف کرد که عبارت‌اند از: زمین، هوا، دریا، فضا و فضای سایبری است که اخیراً حوزه جدیدی را به این پنج حوزه اضافه کرده‌اند و آن را جنگ شناختی نام گذاردند و به شدت در آن متمرکز هستند. موضوع جنگ شناختی در عرصه مسائل جامعه یکی از نقاط مورد بحث و چالش‌برانگیز در جامعه ایران بوده است. امروزه تکنیک‌های جنگ شناختی چنان اهمیت یافته است که بدون توجه بدانها این روند به فروپاشی و پایان حیات سیاسی کشورها منجر می‌شود.

در خصوص واکاوی اهداف جنگ شناختی دشمن و راهکارهای تاب‌آوری مقابله با آن از جهت نظری و تحقیقاتی، پیشینه‌ای چندان قوی وجود ندارد؛ به ویژه از منظر آموزه‌های قرآن که معدودی کتاب و چند مقاله، همۀ داشته‌های ما در این حوزه را شامل می‌شود.

مفاهیم و چارچوب نظری

جنگ نرم

جنگ نرم شامل هر گونه عملیات جامع روانی و تبلیغات رسانه‌ای است که جامعه یا گروه هدف را نشانه می‌گیرد و بدون انجام درگیری نظامی و گشودن آتش، رقیب را به انفعال، عقب نشینی یا شکست وا میدارد.

جنگ روانی

جنگ روانی، استفاده دقیق و طراحی شده از تبلیغات و دیگر اعمالی است که منظور اصلی آن، تأثیر گذاری بر عقاید، احساسات، تمایلات و رفتار دشمن، گروه بی‌طرف و یا گروه دوست است، به نحوی که پشتیبانی برای برآوردن مقاصد و اهداف ملی باشد.

جنگ ترکیبی

جنگ ترکیبی، که گاهی از آن با عنوان عملیات‌های پیچیده، جنگ‌های کوچک و یا جنگ‌های نامنظم نیز یاد می‌شود، بیانگر بکارگیری ترکیبی قابلیت‌های نیروهای نظامی متعارف به شیوهای پیچیده و هماهنگ شده است. این نوع نبرد، شامل عواملی است که از راه‌کنش‌ها و آرایش‌های نظامی گرفته تا حمله‌های نظامی و غیر نظامی را در بر می‌گیرد.

جنگ اطلاعاتی

طبقه یا مجموعه‌ای از فنون شامل گردآوری، انتقال، حفاظت، جلوگیری از دسترسی، ایجاد اغتشاش و افت کیفیت در اطلاعات است که به وسیله آن یکی از طرفین درگیر با دشمنان، خود به مزیت چشمگیر دست یافته و آن را حفظ می‌کند.

جنگ شناختی

جنگ شناختی به معنای استفاده از علوم شناختی در هدف قرار دادن قوه شناخت عموم مردم و نخبگان جامعه هدف با تغییر هنجارها، ارزش‌ها، باورها، نگرش‌ها و رفتارها از طریق مدیریت ادراک و برداشت است. جنگ شناختی نوعی جنگ برای کنترل یا تغییر نحوه واکنش افراد نسبت به اطلاعات دریافتی است و هدف آن فروپاشی دشمن از درون و تحمیل ارائه سیاسی بدون اقدام سخت می‌باشد. در جنگ شناختی سلاح موشک به نوعی تبدیل به سلاح رسانه می‌شود، بنابراین همه افراد می‌توانند ابزار و عامل این جنگ باشند چرا که جنگ تفکر و باورها است. جنگ شناختی راهبردی است که بر تغییر فکر جامعه هدف، و نحوه رفتار آن، تمرکز دارد. هدف جنگ شناختی اجبار دشمن به عملی ساختن اراده‌ها است. جنگ شناختی حمله به اطلاعات با اطلاعات در فضای ذهن مخاطبان مورد هدف، برای ایجاد آشوب و صدمه است. در جنگ شناختی هدف اصلی تغییر ریشه‌ای نحوه فکر کردن افراد، باورها و پارادایم‌های ذهنی است. جنگ شناختی برای جذب مخاطب، تاثیرگذاری بر نگرش و رفتار، ایجاد اختلال در تصمیم گیری، از بین بردن اعتبار دشمن، ممانعت از رسیدن پیام‌های درست به جامعه هدف، و موارد مشابه نیست، بلکه همه این موارد شرایط را برای جنگ شناختی مهیا می‌کنند. جنگ شناختی، رهیافتی ترکیبی از ظرفیت‌های نبرد غیر جنبشی، متعلق به فضای سایبر، اطلاعات، روانشناسی، مهندسی اجتماع برای پیروزی در جنگ بدون رودرویی فیزیکی است.

اهداف جنگ شناختی دشمن در ایران

رسانه‌ها انواع گوناگونی از اطلاعات و محتوا را انتقال داده و شیوه‌هایی را که افراد، زندگی اجتماعی را تفسیر کرده و نسبت به آن واکنش نشان می‌دهند را با کمک نظم دادن به تجربه ما از زندگی اجتماعی، قالب ریزی می‌کنند. جمهوری اسلامی ایران، یکی از کانون‌های اصلی هدف جنگ شناختی در دنیاست. اما این جنگ، نسبت به نبردهای دیگر دارای پیچیدگی و ظرافت بیشتری است. جنگ شناختی جنگی است که شباهت‌هایی به جنگ نرم دارد. در جنگ نرم، صرفاً تلاش بر تضعیف باورها و افکار افراد یک سرزمین است اما در جنگ شناختی، از رسانه‌های جدیدتر و فضاهای مجازی برای تحت تأثیر قرار دادن افراد جامعه استفاده می‌کند، بدون اینکه خود را نشان دهند.

مهمترین اهداف جنگ شناختی دشمن عبارتند از:

  1. تحریف واقعیت‌ها

سرعت گسترش نفوذ ارتباطات در بخش‌های مختلف و نقش رسانه‌ها در اثرگذاری بر افکار عمومی، رسانه‌ها را به یکی از مهمترین ابزارهای زندگی مدرن تبدیل کرده است. این مسئله به دلیل فوران اطلاعات و انقلاب ارتباطات ناشی از فرآیند جهانی شدن تشدید شده و بر نقش و جایگاه رسانه‌ها روز به روز افزوده شده است. رسانه‌ها تلاش می‌کنند تا در درجه اول با فرستادن علامت‌های خبری نامنظم در ذهن بیننده ایجاد آشفتگی کنند و در مراحل بعدی او را آماده پذیرش تحلیل‌های القایی خود کنند. جهان غرب به طور فزاینده‌ای با اتخاذ سیاست‌های رادیکال، به دنبال محروم کردن ایران از موقعیت خود به عنوان یک ملت بزرگ و انکار سهم برجسته آن در پیشرفت و توسعه بشر است. ایالات متحده آمریکا، کشورهای اروپایی و به ویژه کشورهای منطقه نفرت را علیه ایران گسترش می‌دهند و هدف اصلی آنها، تنها ایجاد موانع برای بازگشت ایران به وضعیت یک قدرت جهانی نیست، بلکه راه اندازی یک جنگ شناختی همه جانبه برضد ایران در آینده نزدیک می‌باشد. یکی از تاکتیک‌های دشمنان این است که فضا را با عملیات روانی و تحریف واقعیت‌ها به نوعی شهبه آلود بکنند، اگرچه دشمن در سطوح بین المللی و اتاق فکرش به این باور رسیده که برآوردشان نسبت به انقلاب اسلامی اشتباه بوده است و ایران اسلامی با دیگر کشورها همچون لیبی، الجزایر، سوریه و …. کاملاً متفاوت است.

  1. ایجاد یأس و ناامیدی

دشمن در جنگ شناختی با دیده نشدن واقعیت ایران اسلامی به دنبال القای یاس و ناامیدی به مردم و جوانان بوده و گروه‌های ذهنی برای نسل جوان و نوجوان ایجاد کند و افکار و ذهن‌ها را گروگان بگیرد. چون دشمنان به دنبال ایجاد یاس و ناامیدی در جامعه به ویژه بین نوجوانان و جوانان هستند که این موضوع از طریق دروغگویی، تحریف و بزرگ نمایی مشکلات دنبال می‌شود. ناامیدی در بعد فردی موجب از بین رفتن نیرو و اراده لازم برای نیل به اهداف می‌شود. افراد ناامیهد نسبت به توانائی‌های خود باور نداشته و از آینده تصوری نامطلوب دارند و به همین سبب سرخورده و منفعل می‌شوند. اهداف اصلی در این جنگ از بین بردن اعتماد جامعه نسبت به حاکمیت، نابود کردن نیروهای اجتماعی و سرمایه‌های کاری جامعه است. در جنگ شناختی دشمن از چند سلاح اعتمادزدایی، ناامیدسازی جامعه، ناکارآمد نشان دادن حاکمیت، از بین بردن مشروعیت‌های جامعه و زیر سؤال بردن اعتبار نظام و حاکمیت یک کشور استفاده می‌کند. هدف دیگر در جنگ شناختی، نخبگان، اعتقادات و نگرش‌های عمومی نسبت به کشور است. در این جنگ، ادراک را از افراد می‌گیرند و آنها را بازیچه خود برای رسیدن به اهداف نرم خویش می‌کنند، بدون اینکه خود وارد میدان شوند. بنابراین جامعه از جنگ و تبعات آن در رنج است اما همچنان با توجه به اینکه در حال مدیریت شدن از سوی دشمن است، خود را از درون از بین می‌برد.

  1. نادیده گرفتن دستاوردها و پیشرفت‌های عظیم انقلاب

انقلاب اسلامی دارای اهداف و مقاصدی همه جانبه است که تمام ابعاد زندگی مردم را مبتنی بر ارزش‌های اسلامی مورد هدف قرار داده است. انقلاب اسلامی در 44 سال گذشته منشأ پیشرفت‌ها و توفیقات کلان در عرصه‌های مختلف از قبیل دستیابی به استقلال، حفظ تمامیت ارضی، ارتقاء قدرت منطقه‌ای، پیشرفت در عرصه علم و فناوری، نقش یافتن و مشارکت مردم در اداره حکومت و مسائل سیاسی، ارتقاء معنویت و اخلاق در جامعه، تلاش برای رسیدن به عدالت و دستیابی به قدرت دفاعی بازدارنده شده است. این پیشرفت‌های عظیم انقلاب به چند دلیل امروز در جامعه کمرنگ شده است. نخست نوع نگاه به پیشرفت که این نگاه غالباً توسط رسانه‌های مادیگرا (انباشت سرمایه، تولید انبوه و مصرف انبوه) و عینی است؛ در صورتی که جمهوری اسلامی از یکسو نگاه دو وجهی (تعالی‌بخشی در امور معنوی – پیشرفت در امور مادی) به پیشرفت دارد و از سوی دیگر درک پیشرفت‌های نرم جمهوری اسلامی ایران مانند استقلال نیاز به تأمل بیشتری دارد. دوم برخی چالش‌ها مانند چالش اقتصادی و تنگناهای معیشتی آنچنان ذهن و افکار عمومی را درگیر خود کرده که درک این پیشرفت‌ها را سخت کرده است. سوم دشمن با جنگ شناختی و ادراکی و وارونه نشان دادن واقعیت‌ها دنبال نادیده انگاری این دستاوردها و پیشرفت‌های عظیم انقلاب است.

  1. خدشه‌دار کردن غیرت دینی و زیر سوال بردن سنت‌های الهی

دشمن به دنبال این است که بی‌غیرتی و بی عفتی را با استفاده از شعارهای پوچ و توخالی ترویج دهد و باید هوشیار بود، چرا که غیرت دینی موتور محرکه انقلاب اسلامی در طول 44 سال گذشته و رمز سعادت جوانان است و امروز نقش مهمی در پیشرفت و حرکت جوانان به سمت قله‌های بلند دارد. مسئله جهاد و برکات تحقق جهاد در حوادث مختلف انقلاب به وضوح قابل نمایش است و در طول 44 سال عمر انقلاب اسلامی، هرکجا جهاد در کنار غیرت دینی قرار گرفته و روحیه‌های دینی، انقلابی، ایثار و ازخودگذشتگی به میدان آمده موفقیت‌های بزرگی حاصل شده و امروز رمز پیروزی در مقابله با توطئه‌های دشمنان در جنگ ترکیبی جهاد همه جانبه است. رسانه‌های غربی علی رغم وجود خشونت در بسیاری از نقاط جهان، جهان غرب اسلام را بیش از هر مذهب دیگری به خشونت پیوند می‌دهند و به نوعی این تصویر را در غرب رواج داده‌اند که اسلام همراه با خشونت است. نمایش غربی از مسلمانان، ریشه در تبلیغات غربی دارد. صرف نظر از اینکه برخوردها در قرن گذشته یا فعلی بوده است، رسانه‌های غربی سعی کرده‌اند با دیدگاه‌های متعصبانه، مسلمانان را به تصویر بکشند.

برخی دیگر از اهداف جنگ شناختی دشمن که در اتفاقات کنونی کشور بیشتر نمایان شد عبارت بودند از:

  • تلاش برای فروپاشی مبانی فکری اعتقادی سنت‌های الهی و ایمانی ملت ایران و به ویژه نسل جوان؛
  • استمرار تهاجم اقتصادی از طریق تشدید تحریم‌ها؛
  • تلاش برای کاهش ارزش پول ملی؛
  • افزایش تورم و گرانی و تحمیل و ایجاد موانع متعدد بین المللی در انتفاع اقتصادی مردم ایران؛
  • ایجاد، تعمیق و گسترش گسل‌های اجتماعی، فرهنگی، قومیتی، مذهبی، زبانی، سیاسی و …. به منظور فروپاشی انسجام ملی، وحدت توحیدی و یکپارچگی و ایجاد تشتت و واگرایی بین مردم؛
  • احیای مجدد و تطهیر گروه‌های تروریستی منفور و رانده شده مانند منافقین کومله، سلطنت طلبان و …؛
  • حمایت حداکثری از برخی پادشاهی‌های مرتجع منطقه‌ای و دولت‌های وابسته و غیر مردمی برای پشتیبانی از حرکت‌های افراطی و خشونت طلبانه علیه انقلاب اسلامی در داخل کشور؛
  • ناامن سازی منطقه‌ای و تولید بحران‌های مرزی با ایجاد فشار، تهدید و تحریک برخی از کشورهای همسایه؛
  • ساخت قدرت‌های شیطانی و گروه‌های تروریستی؛
  • فعال سازی برخی از مجامع بین‌المللی برای ایجاد کارزار و تقویت فشار حداکثری علیه ملت مظلوم و مقتدر ایران اسلامی، در حالی که این مجامع اساساً برای آن تأسیس شده‌اند تا حامی حق و حقیقت و ضامن استیفای حقوق دولت‌ها و ملت‌ها در برابر دول زیاده‌خواه باشند اما امروزه خود به ابزاری برای اعمال زور و تهدید و گسترش ظلم، سلطه و یک جانبه‌گرایی تبدیل شده‌اند؛
  • تحریف تاریخ و تلاش برای بازنمایی دروغین و تطهیر حکومت خونریز دیکتاتوری پهلوی؛
  • تلاش برای بزرگنمایی کاستی‌ها و ایجاد اتهامات ناروا و جعل اخبار کذب جهت القاء ناکارآمدی و ایجاد یأس و ده‌ها برنامه دیگر از اهم این اهداف می‌باشد.

منبع: فصلنامه علمی مطالعات دفاع مقدس؛ دوره 8، شماره 41، شماره پیاپی (32)، زمستان 1401، ص 143

طرحواره درمانی

 

 

 

 

 

 

 

 

طرح‌‌واره درمانی رویکردی درمانی در روان شناسی است که توسط جفری یانگ پایه‌گذاری شده ‌است و برای درمان اختلالات شخصیت و اختلالات مزمنِ محور II راهنمای تشخیصی و آماری اختلال‌های روانی ( DSM ) ، مانند بیمارانی که به سایر درمان‌ها مثل درمان کلاسیک شناختی رفتاری پاسخ نداده‌اند یا بازگشت علایم را دارند به کار می‌رود.

طرح‌واره درمانی، رویکردی یکپارچه ‌نگر است که از ترکیب نظریه‌ها و تکنیک‌هایی که از قبل وجود داشته‌اند حاصل شده ‌است؛ مانند درمان C.B.T ، روان تحلیلی روابط شیء، نظریه‌ی دلبستگی و گشتالت درمانی...... . 

 

 

 

پیش‌درآمد

چهار مفهوم اساسی در طرح‌واره درمانی شامل طرح‌واره‌های ناسازگار اولیه، سبک‌های مقابله‌ای، حالات خلقی و نیازهای هیجانی اساسی هستند:

در روان شناسی شناختی، طرح‌واره، یک الگوی سازمان یافته از تفکر و رفتار است. طرح‌واره، همچنین می‌تواند به عنوان یک چهارچوب ذهنی از ایده‌های از پیش شکل گرفته شده تعریف شود. همچنین، می‌توان طرح‌واره را قالب و چهارچوبی که نمایانگر مفاهیم جهان برای فرد است یا یک سیستم سازمان دهی و ادراک اطلاعات جدید دانست. طرح‌واره‌ها، باورهای ناهشیار و ناسازگار درباره‌ی خودمان، دیگران و دنیا هستند که آنقدر برایمان واقعی و بدیهی اند که آن‌ها را واقعیت محض می‌پنداریم و افسار افکار و هیجانات و رفتارهای ما را در دست می‌گیرند و باعث آشفتگی و نارضایتی در روابط عاطفی و بین فردی و شغلی می‌شوند.

 

۱. در طرح‌واره درمانی، به طور مشخص منظور از طرح‌واره، طرح‌واره‌های ناسازگار اولیه‌اند که الگوهای معیوب از ادراک، هیجان و احساس فیزیکی و جسمی در طول عمر فرد هستند. معمولاً طرح‌واره‌ها شکل باور درباره‌ی خود و جهان را پیدا می‌کنند.

برای مثال، فردی با یک طرح‌واره‌ی طرد، می‌تواند درباره‌ی ارزشمندی اش از دید دیگران، بسیار حساس شود که این ممکن است فرد را در حوزه ارتباطات بین فردی اش هراسان یا غمگین کند.

 

 

۲. سبک‌های مقابله‌ای، واکنش‌های رفتاری یک شخص به طرح‌واره‌هایش است. سه سبک مقابله‌ای بالقوه وجود دارد. در «اجتناب» شخص تلاش می‌کند تا از موقعیت‌هایی که طرح‌واره‌ی معیوبش را فعال می‌کند دوری کند. در «تسلیم» فرد منفعلانه طرح‌واره‌ی معیوبش را قبول می‌کند و تلاشی برای مقابله‌ی مناسب با آن نمی‌کند و تغییر رفتاری در موقع بروز نتایج ناخوشایند اجتناب ناپذیر از خود نشان نمی‌دهد. «در جبران افراطی» که به آن «واکنش افراطی» نیز می‌گویند، فرد برای اینکه اجازه ندهد عواقب ناخوشایند ناشی از یک طرح‌واره اش به وقوع بپیوندد، تلاش خیلی زیاد و اضافه انجام می‌دهد. این سبک‌های مقابله‌ای ناسازگار (اجتناب، تسلیم و جبران افراطی) معمولاً باعث می‌شوند که طرح‌واره‌ها تقویت شوند.

به مثال زیر در مورد طرد و جدایی توجه کنید:

وقتی فردی که سبک مقابله‌ای اجتنابی دارد، تصور می‌کند که رابطه اش با خطر جدایی مواجه است، احتمالاً طوری رفتار می‌کند که نزدیکی و صمیمیت در رابطه را محدود کند تا خود را از اینکه مورد رها شدن قرار بگیرد محافظت کند.

نتیجه‌ی این رفتار، که تنهایی یا حتی از دست دادن آن رابطه است می‌تواند به سادگی همان طرح‌واره‌ی طرد و رها شدگی فرد را تقویت و تأیید کند.

مثال دیگر می‌تواند در مورد طرح‌واره‌ی نقص و شرم باشد: فردی که سبک مقابله‌ای اجتنابی دارد احتمالاً از موقعیت‌هایی که ممکن است در آن‌ها احساس ضعیف و کامل نبودن کند دوری کند یا تلاش کند که احساسات منفی و ناخوشایند خود را از طریق پرت کردن حواس از موضوع به جای پرداختن به آن یا از طریق انواع اعتیاد خنثی کند. فردی که سبک مقابله‌ای تسلیم دارد، احتمالاً بحران‌ها را بدون محافظت و مراقبت از خود تحمل می‌کند. فردی که سبک مقابله‌ای جبران افراطی دارد احتمالاً تلاش خیلی مضاعفی برای ابر انسان بودن و کامل بودن به خرج می‌دهد.

 

 

۳. ذهنیت طرح‌واره‌ای: حالات ذهنی هستند از مجموع طرح‌واره‌ها و سبک‌های مقابله‌ای فرد که به صورت «نوع بودن» او در موقعیت‌های مختلف خاص یا متداول دیده می‌شود.

برای مثال، ذهنیت کودک آسیب‌پذیر می‌تواند حالت ذهنی و روانشناختی باشد که شامل طرح‌واره‌های طرد، نقص، سوء‎استفاده / بد رفتاری و یک سبک مقابله‌ای تسلیم به این طرح‌واره‌ها باشد.

 

 

۴. اگر نیازهای هیجانی اساسی فرد در کودکی تأمین نشده باشند، آن وقت طرح‌واره‌ها، سبک‌های مقابله‌ای و حالات خلقی خاصی، می‌توانند شکل بگیرند. برخی از نیازهای اساسی که مشخص شده‌اند شامل: ارتباط، صمیمیت، روان بودن و خودمختاری. برای مثال، کودکی با نیازهای برآورده نشده در زمینه‌ی ارتباط (به دلیل از دست دادن والدین در اثر فوت، طلاق یا اعتیاد) ممکن است طرح‌واره‌ی طرد و رها شدگی را در خود شکل دهد.

 

هدف طرح‌واره درمانی: کمک به بیماران برای برآورده کردن نیازهای هیجانی اساسی شان از طریق یادگیری

  • درمان کردن طرح‌واره از طریق کاهش دادن شدت خاطرات هیجانی به وجود آورنده‌ی طرح‌واره و کاهش دادن شدت حساسیت بدنی و فیزیکی و تغییر الگوهای شناختی مرتبط با طرح‌واره.
  • جایگزین کردن سبک‌های مقابله‌ای ناسازگار با الگوهای رفتار سازگارانه.

تکنیک‌هایی که در طرح‌واره درمانی استفاده می‌شوند شامل بازسازی تصویر ذهنی و گفتگو با صندلی خالی و ..... است. مطالعات زیادی در مورد اثربخشی انجام شده که نشان دهنده‌ی اثرات مفید آن هستند.

طرح‌واره‌های ناسازگار اولیه

طرح‌واره‌های ناسازگار اولیه الگوهای هیجانی و شناختی معیوبی هستند که از دوران کودکی شکل می‌گیرند و در طول زندگی تکرار می‌شوند. آن‌ها ممکن است از خاطرات هیجانی خاصی مانند یک آسیب در گذشته، خاطرهٔ یک اتفاق بسیار تلخ، ترس، مورد سوء‎استفاده قرار گرفتن، مورد غفلت قرار گرفتن، نیاز به امنیت برآورده نشده، طرد شدن، یا در کل کمبود عواطف انسانی نرمال در گذشته، شکل گرفته باشند. هرقدر که طرح‌واره‌های ناسازگار اولیه شدیدتر باشند، زمانی که طرح‌واره در موقعیت فعال می‌شود هیجانات منفی شدیدتر ی را فرد تجربه می‌کند و اثراتش طولانی‌تر هم باقی می‌ماند. هرقدر که طرح‌واره ناسازگار گسترده‌تر باشد، موقعیت‌های بسیار بیشتری آن را تحریک می‌کنند و فعال می‌شود.

حوزه‌های طرح‌واره‌ها

حوزه‌های طرح‌واره‌ها شامل ۵ طبقه‌بندی از نیازهای برآورده نشده هستند که به صورت ۱۸ گروه طرح‌واره ناسازگار اولیه درآمده‌اند و توسط یانگ، کلاسکو و ویشار تبیین شده‌اند.

الف) بریدگی و طرد که شامل ۵ طرح‌واره است:

  1. طرد و رهاشدگی
  2. بی‌اعتمادی / بد رفتاری
  3. محرومیت هیجانی
  4. نقص و شرم
  5. بیگانگی و انزوای اجتماعی

ب) استقلال و عملکرد مختل شده که شامل ۴ طرح‌واره است:

  1. وابستگی / بی کفایتی
  2. آسیب‌پذیری نسبت به بیماری و ضرر
  3. گرفتار / خود تحول نیافته
  4. شکست

ج) محدودیت‌های مختل که شامل ۲ طرح‌واره است:

  1. استحقاق / بزرگ منشی
  2. خود کنترلی و خود انضباطی نا کافی

د) دیگر جهت‌مندی که شامل ۳ طرح‌واره است:

  1. اطاعت
  2. ایثار
  3. تأییدطلبی

ه) گوش به زنگی بیش از حد و بازداری که شامل ۴ طرح‌واره است:

  1. منفی گرایی / بدبینی
  2. تنبیه گرایی
  3. استانداردهای سفت و سخت / انتقاد جویی
  4. بازداری هیجانی

ذهنیت طرح‌واره‌ای

حالات ذهنی هستند که هر انسانی ممکن است آن‌ها را در عمر خود تجربه کند. ذهنیت‌های طرح‌واره‌ای، از مجموعه‌ای از طرح‌واره‌ها و سبک‌های مقابله‌ای تشکیل شده‌است... موقعیت‌های زندگی که فرد آن‌ها را آزار دهنده و نامطلوب می‌داند یا خاطرات بدی را در او برمی‌انگیزاند، محرک نام دارند که طرح‌واره‌های هیجانی را فعال می‌کنند.

در افرادی که از نظر روانشناختی سلامت هستند طرح‌واره‌ها ملایم و انعطاف‌پذیرند و به راحتی توسط سایر حوزه‌های شخصیتی فرد تعدیل و مدیریت می‌شوند. اما در افرادی با اختلالات شخصیت، طرح‌واره‌های هیجانی شدیدتر و وخیم تر و غیر قابل انعطاف هستند و به نظر، جدا از سایر ابعاد شخصیتی فرد می‌آیند.

برنامه‌ی درمانی در طرح‌واره درمانی عموماً شامل سه دسته‌ی اساسی از تکنیک‌هاست

شناختی، تجربی و رفتاری

تکنیک‌های شناختی بر اساس درمان شناختی رفتاری کلاسیک و تکنیک‌هایش بسط پیدا کرده‌اند مثل بررسی سود و زیان یک طرح‌واره و بررسی شواهد و اعتبار یک طرح‌واره یا طراحی یک گفتگو بین وجه طرح‌واره و وجه بدون طرح‌واره‌ی شخصیت فرد. استراتژی‌های رفتاری شکستن الگوهای معیوب بر اساس تکنیک‌های رفتار درمانی کلاسیک پایه‌گذاری شده‌اند مثل تمرین ایفای نقش در یک تعامل و سپس بررسی و ارزیابی تعامل به عنوان تکلیف خانگی.

استراتژی‌های هیجانی و تجربی بر اساس گشتالت درمانی سایکو دراما طراحی شده‌اند و همین‌طور تکنیک‌های تصویر سازی و تجسم.

تکنیک‌های خاصی، معمولاً به صورت فلش کارت‌هایی که پیام‌های درمانی مهمی دارند و در جلسه‌ی درمان نوشته می‌شوند، اجرا می‌شود. همچنین دفترچه خاطرات طرح‌واره محور که کتابچه ایست که توسط مراجع در بین جلسات پر می‌شود و پیشرفت مراجع را در رابطه با تمامی مفاهیم نظری در طرح‌واره درمانی گزارش می‌کند.

یکی از کلیدی‌ترین تکنیک‌های طرح‌واره درمانی، استفاده از رابطه‌ی درمانی در طی پروسه‌ای اثربخش به نام باز والدینی حد و مرز دار است.

طرح‌واره درمانی و روان تحلیلی

از دیدگاه روان درمانی یکپارچه نگر باز والدینی حد و مرز دار و تکنیک‌های تجربی، به‌خصوص در مورد تغییر ذهنیت‌ها را می‌توان به عنوان تغییرات فعال آنچه که در روان تحلیلی روابط شی نام دارد در نظر گرفت.

 

از نظر تاریخی، مسیر اصلی روان تحلیلی همواره تمایل به پس زدن تکنیک‌های فعال داشته اما روان تحلیلی مبتنی بر رابطه در عصر حاضر نسبت به تکنیک‌های فعال پذیراتر است.

این نکته قابل توجه است که در مقایسه‌ای هم سطح بین درمان روان تحلیلی با رویکرد روابط شی‌ء و طرح‌واره درمانی، طرح‌واره درمانی نتایج بهتری داشته‌است.

 

 

"خوش به حال هیچ کس نیست"

 

 

 

 

 

بسیار شنیده‌ایم که می‌گویند: «خوش به حال فلانی»؛

 

اما واقعاً خوش‌به‌حال کسی هست؟ به گمان من نه......

 

اولاً هر یک از ما به جرم انسان بودن با چیزی به نام اضطراب وجودی مواجه هستیم. این اضطراب ناشی از دغدغه‌های وجودی ماست: دغدغه‌ی تنهایی، مرگ، پوچی و آزادی...وجود این دغدغه‌های اضطراب‌آور باعث می‌شود که آنجور که ما تصور می‌کنیم، خوش به حال هیچ‌کس نباشد.......

در ادامه مطلب خلاصه‌ی کتاب روان درمانی اگزیستانسیال (نوشته‌ی دکتر اروین یالوم- ترجمه‌ی خانم دکتر سپیده حبیب) را آورده‌ام.... این کتاب، به شرح این دغدغه‌ها و آثار روان شناختی آن می‌پردازد.... (جهت دانلود این کتاب ارزشمند روی تصویر زیر کلیک کنید)

 

در ثانی، همه به نحو دیگری، همان مشکلات را دارند. ممکن است من در آرزوی خرید خانه‌ای باشم، دیگری که خانه‌ای دارد، در آرزوی مدرک دانشگاهی، آن یکی که استاد دانشگاه است در تب و تاب نوشتن کتابی تاثیرگذار، و یکی مثل اروین یالوم که همه را دارد، در تب و تاب پیری و پایان عمر باشد.

 

حتی اگر انتظاراتمان را هم کنترل کنیم  و از این بابت آسوده‌ خاطر شویم، باز هم محکوم به زندگی هستیم، و زندگی یعنی برگرداندن تعادل به آنچه در حوزه‌ی جسمانی، روانی، اجتماعی و معنوی از تعادل خارج شده است، و این همیشه نیاز به صرف انرژی و در نتیجه زحمت، درد و اضطراب دارد.

 

این است که خوش‌ به حال هیچ کس نبوده، نیست و نخواهد بود...

 

آیا می‌توانیم بدون انتظار «خوش به حال» بودن، زندگی کنیم؟ حتماً... و این "هنر بودن" اثر اریک فروم است که پروین قائمی آن را ترجمه کرده است و انتشارات آشیان آن را ترجمه کرده است.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ادامه نوشته

کارل گوستاو یونگ و سوره ی مبارکه کهف

چکیده

نشان دادن روند تحول با دسته‌ای از نمادها ( A Typical Set of Symbols Illustrating The Process of Transformation.) نام مقاله‌ای است از کارل یونگ (روانشناس سویسی) در مورد سوره کهف وداستان‌های مربوط به حضرت خضر و موسی و ذوالقرنین. این مقاله که بر اساس روایات قرانی و منابع دیگر اما از زاویه دیدی جدید به واکاوی شخصیتهای پنهان و کمتر شناخته شده عرفان می پردازد.

من شخصیتی را به عنوان نمونه برگزیدم که نقش مهمی درعرفان اسلامی بازی می‌کند: خضر، مرد سبزپوش. داستان خضر در سوره ۱۸ (کهف) قرآن بیان شده است. کل این سوره سرشار از رموز “تولد دوباره” است. غار محل تولد دوباره است، یک فضای مخفی که فرد در آن سکنی می‌گزیند و دوباره آغاز می‌کند. قرآن می‌فرماید: (سوره کهف، آیه ۱۷) 

 

 

و آفتاب را می‌بینی که چون برمی‌آید، از غارشان به سمت راست مایل است، و چون فرو می‌شود از سمت چپ دامن برمی‌چیند، در حالی که آنان در جایی میانه قرار گرفته‌اند.

“میانه” مرکزی است که در آن جواهرآرمیده است، جایی که در آن رشد یا مراسم قربانی شدن و یا دگرگونی انجام می‌پذیرد. زیباترین مثال‌های شکل گیری این نماد در قربانگاه‌های آیین میترایسم و همچنین در تصاویر کیمیاگری مربوط به ماده تغیردهنده – که همیشه بین ماه و خورشید است- دیده می‌شود. تصویرسازی صلیب نیز اغلب از همین مدل تبعیت می‌کند، همچنین نمادگذاری مشابه‌ای در مراسم دگرگونی ودرمان ناواهوها (۱) دیده می‌شود. این محل میانه یا دگرگونی، همان غاری است که هفت نفراصحاب کهف در آن به خواب رفتند، بدون دانستن اینکه در آن محل، افزایش عمر تا مرز جاودانگی رو تجربه خواهند کرد. وقتی آنها بیدار شدند، ۳۰۹ سال بود که در خواب بودند.

 

 

این داستان به معنی زیراست: کسی که وارد این غار شود – غاری که هرکس درون خودش دارد، یا وارد تاریکی پشت خود آگاهی شود، وارد فرایند- در ابتدا- ناخود آگاه دگرگونی می‌شود. او با نفوذ کردن درون ناخود آگاه، موفق به ارتباط با محتویات ضمیر ناخود آگاهش می‌شود.  ممکن است این ارتباط، به یک تغییر عمده در شخصیت فرد – مثبت یا منفی – منجر شود. این تغییر غالباً به طولانی شدن چرخه طبیعی زندگی یا منبع جاودانگی تعبیر می‌شود. اولی در بسیاری از کیمیا گران و دومی در افسانه‌های الوزیسی (۲) دیده می‌شود. هفت عضو اصحاب کهف – نشان داده شده با عدد مقدس هفت – بیان کننده خدایانی هستند که در خواب دگرگون شده‌اند و در نتیجه از جوانی جاودانی لذت می‌برند. همین نکته به ما کمک می‌کند که از ابتدا متوجه باشیم که با یک افسانه رازالود مواجه هستیم. سرنوشت شخصیت‌های الهی این داستان توجه  خواننده را شدیداً جلب می‌کند، عمدتاً به این علت که داستان، فرایندهای موازی ناخودآگاه شخص را نیز نشان می‌دهد وباعث دوباره ترکیب شدن آنها با خود آگاه می‌شود. دوباره خالص شدن به حالت آغازین به منزله به دست آوردن (دوباره) تازگی جوانی است.

 

 

داستان اصحاب کهف با چند مشاهده اخلاقی دنبال می‌شود، مشاهداتی که به نظر بی ارتباط با این داستان هستند. اما این بی ارتباطی، ظاهری و فریب دهنده است. در حقیقت، این نکته‌های آموزنده  دقیقاً همان مواردی هستند  که انسانهای که قادر به تولد دوباره نیستند به آن محتاجند. انسان‌هایی که باید قانع به دستورات اخلاقی و وفاداری به قانون باشند. در اغلب اوقات، رفتاری که به وسیلهٔ قانون وضع می‌شود، یک جایگزین برای تحول معنوی است. در ادامه این دستورات اخلاقی، قرآن به بیان داستان حضرت موسی و شاگردش یوشع ابن نون می‌پردازد:

 

 

 و [یاد کن] هنگامی را که موسی به جوانِ [همراه] خود گفت: «دست بردار نیستم تا به محل برخورد دو دریا برسم، هر چند سالها [ی سال] سیر کنم».  پس چون به محل برخورد دو [دریا] رسیدند، ماهی خودشان را فراموش کردند، و ماهی در دریا راه خود را در پیش گرفت [و رفت]‌. و هنگامی که [از آنجا] گذشتند [موسی] به جوان خود گفت: «غذایمان را بیاور که راستی ما از این سفر رنج بسیار دیدیم.»  گفت: «دیدی؟ وقتی به سوی آن صخره پناه جستیم، من ماهی را فراموش کردم، و جز شیطان، [کسی] آن را از یاد من نبرد، تا به یادش باشم، و به طور عجیبی راه خود را در دریا پیش گرفت.»  گفت: «این همان بود که ما می‌جستیم.»  پس جستجوکنان ردّ پای خود را گرفتند و برگشتند.  تا بنده‌ای از بندگان ما را یافتند که از جانب خود به او رحمتی عطا کرده و از نزد خود بدو دانشی آموخته بودیم.

 

 

موسی به او گفت: «آیا تو را -به شرط اینکه از بینشی که آموخته شده‌ای به من یاد دهی- پیروی کنم»؟  گفت: «تو هرگز نمی‌توانی همپای من صبر کنی.  و چگونه می‌توانی بر چیزی که به شناخت آن احاطه نداری صبر کنی؟» گفت: «ان شاء الله مرا شکیبا خواهی یافت و در هیچ کاری تو را نافرمانی نخواهم کرد»  گفت: «اگر مرا پیروی می‌کنی، پس از چیزی سؤال مکن، تا [خود] از آن با تو سخن آغاز کنم.»  پس رهسپار گردیدند، تا وقتی که سوار کشتی شدند، [وی] آن را سوراخ کرد. [موسی] گفت: «آیا کشتی را سوراخ کردی تا سرنشینانش را غرق کنی؟ واقعاً به کار ناروایی مبادرت ورزیدی.»  گفت: «آیا نگفتم که تو هرگز نمی‌توانی همپای من صبر کنی؟»] موسی] گفت: «به سبب آنچه فراموش کردم، مرا مؤاخذه مکن و در کارم بر من سخت مگیر.» پس رفتند تا به نوجوانی برخوردند. [بنده ما] او را کشت. [موسی به او] گفت: «آیا شخص بی‌گناهی را بدون اینکه کسی را به قتل رسانده باشد کشتی؟ واقعاً کار ناپسندی مرتکب شدی.»

 

 

گفت: «آیا به تو نگفتم که هرگز نمی‌توانی همپای من صبر کنی؟»] موسی] گفت: «اگر از این پس چیزی از تو پرسیدم، دیگر با من همراهی مکن [و] از جانب من قطعاً معذور خواهی بود.»  پس رفتند تا به اهل قریه‌ای رسیدند. از مردم آنجا خوراکی خواستند، ] ولی آنها] از مهمان نمودن آن دو خودداری کردند. پس در آنجا دیواری یافتند که می‌خواست فرو ریزد، و [بنده ما] آن را استوار کرد. [موسی] گفت: «اگر می‌خواستی [می‌توانستی] برای آن مزدی بگیری.»  گفت: «این [بار، دیگر وقت] جدایی میان من و توست. به زودی تو را از تأویل آنچه که نتوانستی بر آن صبر کنی آگاه خواهم ساخت»  اما کشتی، از آنِ بینوایانی بود که در دریا کار می‌کردند، خواستم آن را معیوب کنم، [چرا که] پیشاپیش آنان پادشاهی بود که هر کشتی [درستی] را به زور می‌گرفت.  و اما نوجوان، پدر و مادرش [هر دو] مؤمن بودند، پس ترسیدیم [مبادا] آن دو را به طغیان و کفر بکِشد.  پس خواستیم که پروردگارشان آن دو را به پاکتر و مهربانتر از او عوض دهد.  و اما دیوار، از آنِ دو پسر [بچه] یتیم در آن شهر بود، و زیر آن، گنجی متعلق به آن دو بود، و پدرشان [مردی] نیکوکار بود، پس پروردگار تو خواست آن دو [یتیم] به حد رشد برسند و گنجینه خود را -که رحمتی از جانب پروردگارت بود- بیرون آورند. و این [کارها] را من خودسرانه انجام ندادم. این بود تأویل آنچه که نتوانستی بر آن شکیبایی ورزی. (۳)

داستان موسی و خضر، توضیح و تاکید دوبارهٔ داستان اصحاب کهف و مسالهٔ تولد دوباره است. موسی انسانی است در جستجو، انسانی در طلب. در این زیارت، او با “سایه” خود همراه می‌شود، با خدمتکار یا انسان”فرومایه‌تر”. یوشع فرزند نون به معنی ماهی است، و این نشان می‌دهد که ریشهٔ یوشع با اعماق آب و به تاریکی دنیای بر می‌گردد. به یک مکان حساس می‌رسیم وقتی “دو دریا به هم برخورد می‌کنند”، مکانی که از ان تفسیر به کانال سوئز می‌شود – جایی که دریاهای شرق و غرب به هم نزدیک می‌شوند. به عبارت دیگر، این همان “مکان میانه” است که در داستان نمادین قبلی ملاحظه کردیم. مکانی که شخص و سایه‌اش در ابتدا اهمیت آن را درک نمی‌کنند. آن‌ها “ماهی را فراموش می‌کنند” – منبع فروتن تغذیه را. ماهی اشاره دارد به نون، پدر سایه، پدر انسان جسمانی (نفسانی)، کسی که از جهان تاریک خالق میاید. ماهی دوباره زنده می‌شود و از سبد خودش را به بیرون پرتاب می‌کند تا راه به خانهٔ اصلیش – دریا –  پیدا کند. به عبارت دیگر، جدّ حیوان و خالق زندگی خودش رو از شخص خود آگاه جدا می‌کند، اتفاقی که باعث از دست دادن روان (psyche) غریزی می‌شود. این پروسه نشانه‌ای از یک گسستگی شناخته شده در روانشناسی روان رنجوری  (neurosis) است، که همیشه مربوط به یک طرفه بودن نگرش خودآگاه است. در حقیقت، این پدیده‌های روان رنجور چیزی جز اغراق پروسه‌های عادی  نیستند، و جای تعجب نیست که پدیده‌های مشابه ای در قلمرو رفتارهای عادی یافت می‌شوند.

 

 

موسی و شاگردش به زودی متوجه می‌شوند که چه اتفاقی رخ داده است. موسی نشسته است، “خسته شده است” و گشنه. آشکارا او احساس ناکافی بودن می‌کند. برای این خستگی توضیح روانشناسی وجود دارد. خستگی یکی از مهمترین نشانه‌های از دست دادن انرژی یا زیست مایه (libido) است. کّل این روند، نمایانگر چیزی بسیار متداول است: “ناموفق بودن در تشخیص یک لحظهٔ بسیار مهم “، نمادی که در بسیاری از داستانهای افسانه‌ای دیده می‌شود. موسی متوجه می‌شود که ناآگاهانه منبع زندگی را پیدا کرده است و بعد دوباره از دست داده است. این یک شهود پراهمیت است. ماهی‌ای که آنها قصد خوردنش را داشتند، محتوای ناخود آگاه است که وسیلهٔ ارتباط مجدد با منبع اصلی است. او، “دوباره متولد” است که بیدار به یک زندگی جدید شده است. این اتفاق همانطور که متن بیان می‌کند، از  طریق ارتباط با آب زندگی شکل می‌گیرد. با بازگشت دوباره به دریا، ماهی دوباره محتوای ناخودآگاه می‌شود. مشخصه  فرزندان این ماهی، داشتن یک چشم و نصف سر می‌باشد. کیمیا گران نیز صحبت از یک ماهی عجیب در دریا کرده‌اند، “ماهی گرد بدون استخوان و پوست” که نماد “عنصر گرد”، منشأ “سنگ زندگی” است. 

قرآن بیان می‌کند، در جای که ماهی به دریا بازگشت، دریا تبدیل به زمین معمولی می‌شود، به طوری که جای ماهی قابل دیدن نیست. در جزیره‌ای که شکل می‌گیرد، خضر نشسته است، در مکان “میانه”. یک تفسیر عرفانی بیان می‌کند که خضر، بر “تختی از نور میان دریای بالای و پایینی” – همچنان در جایگاه “میانه” – تکیه زده است.  به نظر می‌رسد  ورود خضر به طرز رازالودی با خروج ماهی مرتبط می‌باشد. به طوریکه حتی می‌شود برداشت کرد که خضر خود ماهی بوده. این تفسیر با بیان قرآن که منبع زندگی را “محل تاریکی” می‌داند، پشتیبانی می‌شود.   فضاهای عمیق زیر دریا، تاریک هستند. مشابه این تاریکی، در کیمیاگری نیز وجود دارد، nigredo که بعد از coniunctio اتفاق میافتد، وقتی ماده، نر را به درون خود می‌پذیرد. از nigredo، “سنگ جادو” ایجاد می‌شود – نماد زندگی جاودانه –  که اولین ظهورش به “چشمان ماهی” مربوط  شده است.

 

 

خضر به درستی نماد “خویش” (Self) هم می‌تواند باشد. خصوصیات او، این امر را تأیید می‌کند: در مورد خضر گفته می‌شود که در غار – یعنی تاریکی – زاده شده است. او صاحب عمر طولانی است، کسی که به طور مرتب خودش را از نو می‌سازد، همانند الیاس. همانند ازیریس که درآخرالزمان به وسیلهٔ دجال تکه تکه می‌شود، ولی دوباره خودش را زنده می‌کند.  او مشابه آدم ثانی می‌باشد، کسی که با او ماهی “دوباره زنده شده” شناخته می‌شود. او یک مشاور است. او روح القدوس است، او “خضر برادر” است. در هر صورت، موسی او را به عنوان یک  موجود با آگاهی بالا قبول دارد، و همچنین به عنوان کسی که به او برای آموزش و راهنمایی مراجعه کند. در ادامه، موسی به دنبال رفتارهای غیر قابل فهم  خضر می‌رود، که نشان می‌دهد که یک ذهن وابسته به نفس (ایگو) چگونه به راهنمایی‌های متعالی “خود” در پیچ و خم سرنوشت واکنش نشان می‌دهد. برای راهرویی که قابلیت “دگرگونی” دارد، این یک داستان آسایش بخش است. برای یک باورمند مطیع، تشویقی است بدون تشویش. خضر تنها سمبل یک بینش والاتر نیست، او همچنین نمایانگر رفتاری است که در هماهنگی با این بینش والاتر است.

 

 

هر کسی که چنین داستان اسرار آمیزی را بشنود، خودش را در موسی جستجوگر و یوشع فراموشکار پیدا می‌کند، و داستان به او نشان می‌دهد که چگونه تولدی که جاودانگی میاورد  به وجود میاید. در واقع کسی که دگرگون می‌شود موسی یا یوشع نیست، بلکه ماهی  فراموش شده است.  جایی که ماهی ناپدید می‌شود، محل تولد خضر است. بله، به درستی که موجود جاودانه از چیزی متواضع و فراموش شده به وجود میاید، از یک منبع کاملاً غیر محتمل. این یک موضوع آشنا در “تولد قهرمان” است و لزومی به توضیح اضافه در اینجا نیست.

 

 

هر کسی که آشنایی با انجیل داشته باشد، فکرش متوجه داستان‌های تولد عیسی مسیح در انجیل می‌شود. خاصیت پروردگر (nourishing) مواد دگرگون کننده و الهی با شخصیت‌های افسانه‌ای بیان می‌شود.  مسیح نان است، ازیریس (Osiris) گندم، و مندمین (Mondamin) ذرت. این نمادها از دیدگاه خود آگاه مهم هستند، فقط به عنوان چیزی برای دانستن، در حالیکه  حقیقت واقعی آنها فراتر از این است. نماد “ماهی” این موضوع رو به خوبی نشان می‌دهد: این اثر “تأمین کنندگی” محتویات ناخود آگاه است، که با نفوذ مدام انرژی باعث تأمین حیات خود آگاه می‌شود، زیرا که خود آگاه انرژی خودش را خود تأمین نمی‌کند. موجودی که قابلیت این تحول را دارد، ریشهٔ خود آگاه است  – که با وجود اینکه نا معلوم و نامرئی (نا خودآگاه) است تمام انرژی خودآگاه را تأمین می‌کند.

 

 

به دلیل اینکه ناخودآگاه به ما این احساس را می‌دهد که موجودی بیگانه است، طبیعی است که به وسیلهٔ یک شکل بیگانه نمایش داده شود. بنابر این، او از یک طرف، جز بی ارزشترین موجودات است، و از طرف دیگر، تا وقتی که آن قابلیت  کامل بودن “دایره وار” را داشته باشد – که خودآگاه ندارد – جزو با ارزشترین. این “دایره وار” بودن یک گنج ارزشمند است که در غار ناخودآگاه پنهان شده است، و نماد انسانی آن، شخصی است که اتحاد خود آگاه ونا خود آگاه را نمایندگی می‌کند. شخصی قابل مقایسه با آتمان، هیرنیگربها،  پوروشا و بودای عارف. به همین دلیل، من این موجود را “خویش”  می‌نامم، به مفهوم یک موجودیت کامل روانی و در عین حل یک مرکز، که هیچ کدام با نفس همپوشانی ندارند بلکه شامل آن می‌شوند، مثل دایره بزرگی که دایره کوچکی را شامل می‌شود.

 

 

غریزهٔ جاودانگی که خودش را در طی فرایند دگرگونی نشان می‌دهد، مربوط به طبیعت خاص ناخود آگاه است. در واقع، بی زمان و بی مکان است.  یک دلیل تجربی آن، وجود پدیده‌ای به نام تله پاتی است. پدیده‌ای که هنوز به وسیلهٔ بعضی از افراد بسیار شکاک رد می‌شود، هر چند که در عالم واقع، تله پاتی رایج‌تر از آن چیزی است که حدس زده می‌شد. به نظر من، ریشهٔ احساس جاودانگی در احساس خاص “امتداد زمان و مکان” است، و من حدس می‌زنم که سنتهای الهی در داستان‌های پر رمز و راز، نماینگر برون افکنی همین پدیده هستند.

 

 

کاراکتر “خویش=SELF ” به عنوان یک شخصیت، به طور خیلی ساده در داستان خضر بیان شده است.  مثال‌های بیشتری در مورد این موضوع در متون غیر قرآنی راجع به خضر – مانند نمونه‌هایی که ولتر ارائه داده است – دیده می‌شود.  در یکی از سفرهای من به کنیا، راهنمای کاروان ما مردی سومالیایی بود که با اعتقادات صوفیه بزرگ شده بود. برای او، خضر کاملاً یک شخص زنده بود. او حتا به من اطمینان می‌داد که ممکن است خضر را در هر لحظه‌ای ببینم زیرا که من “مکتابو” (M’tu-ya-kitabu) هستم: مردی آشنا با کتاب (قرآن). براساس صحبت‌های ما با هم، او به این نتیجه رسیده بود که من بهتر از او قرآن را می‌فهمم (که البته این مقایسه  معنی زیادی نمی‌دهد). به همین دلیل، او من را به عنوان یک “ایسلامو” (Islamu) قبول داشت.

 

 

او به من گفت که ممکن است خضر را در خیابان به صورت یک مرد ببینم، یا در شب به به صورت یک نور، یا مرد سبز پوش ممکن است در حالیکه با لبخند یک دسته علف رو از زمین برمی‌داریم ظاهر شود. او می‌گفت که خودش یک بار بوسیلهٔ خضر کمک شده، وقتی که بعد از اتمام جنگ به دنبال کار می‌گشت و بسیار نیازمند بود. یک شب، وقتی او خواب بوده، یک نور سفید روشن را در آستانه در مشاهده کرده و می‌دانسته که آن خضر است. مرد سریع به پا می‌خیزد (در خواب) و با احترام با “سلام علیکم” به خضر خوش آمد می‌گوید. بلافاصله بعد از این اتفاق، مرد می‌دانسته که ارزویش برآورده خواهد شد. چند روز بعد، سازمان شکار نایروبی، به او پیشنهاد شغل می‌دهد.

 

 

این نشان می‌دهد که حتا امروزه، خضر در دین مردم زنده است، به عنوان یک دوست، راهنما، تسلی دهنده، و استاد بصیرت‌های آشکار شده. مقامی که به او داده شده – بر اساس این عقیده دینی- “نخستین فرشته خدا” است. یک نوع “آرکتایپ” به معنی کامل کلمه، یک پیامبر.

۱ ـ یکی از بزرگ‌ترین قبایل سرخ‌پوست ایالات متحده آمریکاست.

۲ ـ وابسته به مراسم مذهبی که هر ساله در شهر الوزیس یونان برگزار می‌شود.

۳- آیات ۶۲ تا ۸۱ سوره کهف. ترجمه فولادوند.

 

 

فروید به مثابه فیلسوف

فروید به مثابه فیلسوف

چکیده

در رابطه با مسئله اول، اکثر عصب‌شناسان قرن ۱۹ این دیدگاه را داشتند که ذهن و بدن کلاً با هم متفاوت‌اند. بدن، یک چیز مادی است- ساختارهایی از گوشت و خون که می‌توانند از یک دیدگاه شخص ثالث مورد مطالعه قرار بگیرند. اما ذهن، یک چیز غیر مادی است که فقط از یک دیدگاه «درونی» که بعدها توسط فیلسوف بریتانیایی گیلبرت رایل به صورت نظریه «روح در ماشین» مورد تمسخر قرار گرفت، می‌تواند بررسی و مطالعه شود. در رابطه با مسئله دوم، روانشناسان این دیدگاه را داشتند که ذهن برای خودش شفاف است- به عبارت دیگر، ذهن کاملاً خودآگاه است. هر یک از ما فقط به حالات ذهنی خودمان دسترسی مستقیم داریم و نمی‌توانیم در مورد آن حالات، گمراه و دچار اشتباه شویم. این نشان داد که تحقیق روانشناختی باید به وسیله خویشتن‌نگری ادامه داده شود و به همین علت است که اولین روانشناسان را «خویشتن‌نگر» می‌نامند.

پیش از آنکه فروید به عنوان پدر روانکاوی شناخته شود، ابتدا سنت عقلانی دکارتی رایج دوگانه‌انگاری ذهن و بدن را از بین برد.

 

اکثر مردم تصور می‌کنند زیگموند فروید روانشناس یا روانپزشک است. اما او هیچ‌کدام از اینها نبود. او در رشته عصب‌شناسی تحصیل کرد و رشته جدیدی با عنوان «روانکاوی» را ایجاد نمود. اما فروید را باید فیلسوف -و فردی عمیقاً خردمند و پیش‌رو در آن- هم دانست. همچنان‌که فیلسوف علم، کلارک گلیمور، در سال ۱۹۹۱ اظهار کرد: «نوشته‌های فروید شامل فلسفه‌ای از ذهن می‌شوند؛ در واقع فلسفه‌ای از ذهن که به بسیاری از مسائل مربوط به ذهن، که امروزه ذهن فلاسفه را به خود مشغول کرده‌اند و موجب نگرانی روانشناسان شده‌اند، می‌پردازد. تفکر فروید در مورد مسائل مرتبط با فلسفه ذهن، بهتر از بسیاری از مسائلی است که در فلسفه معاصر بررسی می‌شوند و گاهی به خوبیِ بهترین … است». در واقع، درک واقعی نظریه فروید بدون درک جریانات پنهان فلسفی‌اش، غیر ممکن است. این شاید با توجه به بسیاری از اظهار نظرات تحقیرکننده در مورد فلسفه که در نوشته‌ها و مکاتبات فروید به چشم می‌خورند، عجیب به نظر برسد. اما تفسیر کردن این اظهار نظرات آسان است. طعنه‌های کلامی فروید به خودی خود فلسفه را نشانه نمی‌گیرند. بلکه هدف‌گیری آنها به سمت نوعی فلسفه است که در طول دوره زندگی او، غالب بود- فلسفه‌ای نظری و از نوع گمانه‌زنی که فاقد بررسی‌های علمی دنیای مادی که اغلب «متافیزیک» نامیده می‌شود، است؛ موضوعی که او «مایه‌ی دردسر و سوءاستفاده از تفکر» نامید. همچنین می‌گوید: «من خیلی خوب می‌دانم که این شیوه تفکر تا چه حد مرا از زندگی در فرهنگ آلمانی دور می‌کند.»

 

برای درک فحوای فلسفی تفکر فروید، ضروری است که آن را در بافت تاریخی‌اش مورد بررسی قرار دهیم. فروید که در سال ۱۸۵۶ در یک روستا در منطقه‌ای که امروزه جمهوری چک نامیده می‌شود متولد شد، در دانشگاه وین درست زمانی که علوم ذهنی در حالِ شتاب گرفتن بودند، ثبت نام کرد. اگرچه او در ابتدا با هدفِ پیدا کردن شغلی در سیاست قصد داشت در رشته حقوق درس بخواند، و ایده‌ی گرفتن مدرک دکترای اشتراکی در دو رشته جانورشناسی و فلسفه را در سر می‌پروراند، اما در نهایت راهش را در عصب‌شناسی پیدا کرد. فروید جوان در هنگام ورود به این رشته در آن زمان، خودش را غرق در یک محیط عقلانی پویا و بی‌نهایت شاد کرد. برای پژوهشگران علم عصب‌شناسی، چالش علمی ترسناک و دلهره‌آورِ کشف چگونگی کارکرد مغز (بدون بهره بردن از تکنولوژی‌های پیشرفته‌ای که امروز وجود دارند)، با یک چالش فلسفی دشوارِ دیگر یعنی تبیین رابطه بین تکانه‌های الکتروشیمیاییِ عبورکننده از شبکه بسیار پیچیده‌ی نورون‌ها و ساختار تجربی زندگی ذهنی ما -افکار، ارزش‌ها، تعابیر، و انتخاب‌های ما- ترکیب و تشدید شد.

 

تقریباً همان زمانی که عصب‌شناسی در حالِ پا گرفتن بود، روانشناسی به عنوان یک رشته علمی جدید در حال ظهور بود (پیش از حدوداً سال ۱۸۷۹، روانشناسی بخشی از فلسفه به شمار می‌آمد). روانشناسانِ اولیه نیز با مسئله فلسفی عمیقی مواجه بودند که البته مسئله‌ای روش‌شناختی بود. بررسی علمی ذهن انسان چطور امکانپذیر است؟ پدیده‌های ذهنی ماهیتی ذهنی دارند اما علم برای آنچه که مورد بررسی قرار می‌گیرد، نیازمندِ یک موضع عینی است. در پرتو این تناقض ظاهری، یک پرسش واقعی وجود دارد در مورد اینکه آیا اصلا یک علمِ مرتبط با ذهن امکانپذیر است یا خیر- که موجب شد بعضی‌ها روان را در روانشناسی نگنجانند و آن را مجدداً به عنوان مطالعه علمیِ رفتار تعریف کنند. امروزه برخلاف اکثر دانشمندان، عصب‌شناسان و روانشناسانِ آن دوره متوجه شدند که علم ناگزیر مملو از فرضیات فلسفی است. آنها اساساً در درون انگاره‌ای کار کردند که از دانشمند همه‌چیزدان قرن ۱۷ رنه دکارت به ارث رسیده بود. دو عنصر سنت عقلانی دکارتی، کاملاً با کار‌ آنها مرتبط بودند. یکی از آنها به «مسئله ذهن-بدن» -مسئله درک ارتباط دقیقی که بین حالات ذهنی ما و حالات جسمی‌مان وجود دارد- می‌پرداخت. عنصر دیگر، آنچه که ممکن است «مسئله ذهن-ذهن» نامیده شود -مسئله درک چگونگی ارتباط ذهن ما با خودش- را بررسی می‌کرد. اولین عنصر از عناصر مذکور، اساساً مورد توجهِ عصب‌شناسان و دومی اصولاً مورد توجهِ روانشناسان بود.

 

در رابطه با مسئله اول، اکثر عصب‌شناسان قرن ۱۹ این دیدگاه را داشتند که ذهن و بدن کلاً با هم متفاوت‌اند. بدن، یک چیز مادی است- ساختارهایی از گوشت و خون که می‌توانند از یک دیدگاه شخص ثالث مورد مطالعه قرار بگیرند. اما ذهن، یک چیز غیر مادی است که فقط از یک دیدگاه «درونی» که بعدها توسط فیلسوف بریتانیایی گیلبرت رایل به صورت نظریه «روح در ماشین» مورد تمسخر قرار گرفت، می‌تواند بررسی و مطالعه شود. در رابطه با مسئله دوم، روانشناسان این دیدگاه را داشتند که ذهن برای خودش شفاف است- به عبارت دیگر، ذهن کاملاً خودآگاه است. هر یک از ما فقط به حالات ذهنی خودمان دسترسی مستقیم داریم و نمی‌توانیم در مورد آن حالات، گمراه و دچار اشتباه شویم. این نشان داد که تحقیق روانشناختی باید به وسیله خویشتن‌نگری ادامه داده شود و به همین علت است که اولین روانشناسان را «خویشتن‌نگر» می‌نامند. در طول قرن ۱۹، مفهوم دوگانه‌انگاری ذهن-بدن دکارتی به شدت تحت فشار قرار گرفت. اوایل، قانون بقای انرژی -اصلی که می‌گوید کمیت انرژی در دنیای فیزیکی ثابت می‌ماند- با این مفهوم که «حرکت جسمانی توسط یک ذهنِ غیر فیزیکی تبیین می‌شود که انرژی را به دنیای فیزیکی القاء می‌کند»، در تعارض بود. بررسی زبان‌پریشی -اختلالات گفتاری ایجاد شده بر اثر آسیب به مغز- نشان داد که قوه ذهنی زبان کاملاً وابسته به مناطق خاصی از کلاف بافت عصبی بین گوش‌هایمان است. و نظریه تکامل چارلز داروین این ایده را تایید کرد که هر جنبه از انسان -شامل توانایی‌های ذهنی او- در پاسخ به فشارهای انتخابِ فیزیکی تکامل یافت.

 

تقریباً در همان زمان، تحقیق در مورد هیپنوتیزم این ایده که «ذهن برای خودش شفاف است» را به چالش کشید. آزمایشات مرتبط با هیپنوتیزم نشان دادند که یک فرد را می‌توان در حالت خلسه قرار داد و پس از بیدار شدن به او دستوراتی برای انجام دادن یک کار در پاسخ به یک علامت خاص داد. مثلاً ممکن است هیپنوتیزم‌کننده به او موضوع مدنظرش را بگوید و او بعد از شنیدن واژه «پرنده آبی» روی زمین بیفتد و روی دست‌ها و زانوهایش بخزد. و می‌توان یقین داشت که او پس از شنیدن انگیزه، فقط همان کار را انجام خواهد داد. وقتی که از آزمودنی پرسیده می‌شود که چرا روی زمین می‌خزید، او افسانه‌سازی خواهد کرد- مثلاً می‌گوید که کلیدش را گم کرده بوده و داشته سعی می‌کرده آن را پیدا کند. به نظر می‌رسد که این آزمایشات نه تنها اثبات می‌کنند که می‌توانند ایده‌های ناخودآگاه وجود داشته باشند -بنابراین این باور که ذهن کاملاً خودآگاه است را رد می‌کنند- بلکه همچنین نشان می‌دهند که چنین ایده‌هایی می‌توانند قدرت ایجاد رفتار را نیز داشته باشند.

 

دانشمندانِ ذهن با دو استراتژی توجیهی به این نوع چالش واکنش نشان دادند که هر دوی این استراتژی‌ها بر مبنای این فرض استوار بودند که هر چیزی که ذهنی است نمی‌تواند ناخودآگاه باشد و هر چیزی که ناخودآگاه است نمی‌تواند ذهنی باشد. بعضی از آنها اذعان کردند که حالات ذهنی ظاهراً ناخودآگاه در واقع ذهنی هستند اما مصرانه ادعا می‌کردند که آنها واقعاً ناخودآگاه نیستند. طبق این دیدگاه، خودآگاهی یک فرد را می‌توان تقسیم‌بندی کرد که این به یک خودآگاهی «اصلی» و یک یا چند «نیمه» خودآگاهی منتج می‌گردد، روشی که گاهی تجزیه‌گرایی نامیده می‌شود. این مراکز خودآگاهی فرضی مانندِ افراد مجزا و جداگانه‌ای در نظر گرفته می‌شدند که در ذهن یک انسان ساکن هستند، و هر یک از آنها فقط به حالات ذهنی خودش دسترسی مستقیم دارد، بدون دسترسی به حالات ذهنی دیگران. استراتژی دوم به این مفهوم مربوط می‌شد که حالات ذهنیِ ظاهراً ناخودآگاه، کاملاً ناخودآگاه هستند اما انکار می‌کنند که ذهنی هستند. طرفداران این رویکرد سرشت‌گرایانه بر این باور بودند که ذهن (غیر فیزیکی) جدای از مغز (فیزیکی) است و فقط مغز، رفتار را پردازش می‌کند. آنها معتقد بودند که حالات ذهنی با این پروسه‌های فیزیکی همراهند، اما نقش و تاثیرشان در رفتار انسان را انکار می‌کردند. بنابراین در دیدگاه آنها، حالات ذهنی موسوم به حالات ذهنی ناخودآگاه در واقع به هیچ وجه ذهنی نبودند. همان‌طور که عصب‌شناس قرن ۱۹ گوستاو فخنر اظهار می‌کند: «احساسات و ایده‌ها، در واقع در حالت ناخودآگاهی وجود ندارند.»

 

از هر دوی این نظریه‌ها برای تبیین پدیده‌شناسی گیج‌کننده‌ی بیماری روانی نیز استفاده شد. به تقسیم‌شدگی ذهن در رابطه با اختلال روانی که بعدها هیستری نامیده شد، توجه کنید. بسیاری از کسانی که طبق تشخیص مبتلا به هیستری بودند، ظاهراً چند شخصیت داشتند که هر یک از آنها از بقیه جدا یا «مجزا» بود. تبیین این پدیده به صورت تقسیم‌شدگی یا قطعه‌بندی یک خودِ واحد به چند خودِ دیگر، طبیعی بود. همچنان که فیلسوف و روانشناس ویلیام جیمز در اصول روانشناسی (۱۸۹۰) اظهار می‌کند: یک زن دارای هیستری بخشی از خودآگاهی‌اش را نادیده می‌گیرد، زیرا او از نظر عصبی آنقدر ضعیف است که نمی‌تواند مانعِ از هم پاشیدن آن شود. ضمناً ممکن است بخشی که نادیده گرفته شده، در یک خودِ ثانویه یا نیمه ‌خودآگاه، متبلور شود. از این داستان «سرشت‌گرایانه» نیز برای روشن کردن اختلالات روانی استفاده شد. این حقیقت که افرادی که دارای بیماری روانی هستند اغلب درگیر رفتارهای اجباری می‌شوند که نه قابل کنترل و نه قابل درک هستند را احتمالاً می‌توان با فعالیت مغزی ناخودآگاه که تا حدی از ذهن فرد جداست، تبیین کرد. مثلاً در موارد شستن اجباری دست‌ها، بیمار ظاهراً توسط نیروهای بیگانه در درون خودش که بخشی از خودآگاهی‌اش نیستند به گروگان گرفته شده، و بنابراین- طبق فرضیات فراگیرِ آن زمان- به هیچ وجه ذهنی نیستند.

 

فروید به عنوان یک عصب‌شناس جوان، در ابتدا فرضیات فلسفی که در رشته‌اش شایع و فراگیر بودند را پذیرفت. او ذهن را جدای از مغز می‌دانست، تصور می‌کرد که ما از تمام حالات ذهنی‌مان آگاه هستیم، و نه رویکرد تجزیه‌گرا و نه رویکرد سرشت‌گرا را جدی نمی‌گرفت. اما او در فعالیت بالینی روزانه‌اش با بیمارانی مواجه می‌شد که علائم و نشانگانی داشتند که تطبیق دادن‌شان با تصویر دکارتی سخت بود و تردیدهای بسیاری در مورد آن داشت. فروید چندین دلیل برای رد نظریه «خودآگاهی تقسیم‌شده» داشت. ایده‌ی «خودآگاهی‌ای که صاحبش هیچ‌چیز نمی‌داند» ظاهراً برای او نامفهوم و نامانوس بود و نیز نگران بود که این شیوه تفکر موجب شود که یک فرد «نه تنها وجود یک خودآگاهیِ دوم بلکه وجود یک خودآگاهی سوم، چهارم، و احتمالاً تعداد نامحدودی از حالات خودآگاهی که همگی برای ما و دیگری ناشناس هستند را بپذیرد.» انتقاد فروید از سرشت‌گرایی با این نگرش شروع شد که زندگی ذهنی ما یک جریان خودآگاهیِ آرام و جاری نیست. بلکه جریانی منقطع است که در تونل‌ها و زیر پل‌ها جریان دارد و در یک سمت ناپدید می‌شود و در سمت دیگر مجددا پدیدار می‌گردد. فروید در «ناخودآگاه» (۱۹۱۵) می‌نویسد: «داده‌های خودآگاهی، شکاف‌های بسیار بزرگی در درون‌شان دارد … شخصی‌ترین تجربه روزانه ما، ما را با ایده‌هایی که به ذهن‌مان می‌آیند و نمی‌دانیم از کجا می‌آیند، و با نتیجه‌گیری‌های عقلانی‌ای که نمی‌دانیم چطور به دست می‌آیند، آشنا می‌کند.»

 

شگفت‌انگیزترین نمونه پیوستگی ذهنی در میان شکاف‌های خودآگاهی، پدیده‌ی حل مسئله‌ی ناخودآگاه است. بیایید این پدیده را با استفاده از یک نمونه روشنگر که در نامه‌ای از سوی ریاضیدان آلمانی قرن ۱۹ یوهان گاوس توصیف شد، بررسی کنیم. گاوس دو سالِ تمام تلاش کرده بود تا یک قضیه خاص ریاضی را اثبات کند، اما موفق نشده بود. سپس ناگهان راه حل به ذهنش خطور کرد که ظاهراً نمی‌دانست از کجا: بالاخره دو روز پیش موفق شدم، نه به خاطر تلاش‌های بی‌وقفه و فراوانم بلکه به واسطه‌ی لطف خداوند. مانند یک جرقه ناگهانی نور، معما به طور اتفاقی حل شد. خودم نمی‌توانم بگویم که رشته نهایی چه بود که آنچه که قبلا می‌دانستم را به آنچه که موفقیتم را امکانپذیر کرد، وصل کرد. حل کردن یک مسئله دشوار ریاضی، پروسه‌ای کاملاً ذهنی است. چیزی نیست که شما بتوانید بدون تفکر انجام دهید. پس این حقیقت که گاوس به یک راه حل دست یافت، نشان می‌دهد که او داشته در مورد این مسئله فکر می‌کرده اما نه به صورت خودآگاه، که احتمالاً به طور ناخودآگاه در مورد آن فکر می‌کرده است. درک نظریه فروید در مورد رویاها، واپس‌رانی و آسیب‌شناسی روانی بدون اینکه ابتدا نظر او در مورد ذهن را درک کنید، غیر ممکن است.

 

چنین ملاحظاتی بودند که فروید را به دیدگاهی جدید در مورد ذهن انسان سوق دادند- دیدگاهی که به شدت در تضاد با عقاید مرسوم روزگارِ او بود. او این دیدگاه را در یک سند جالب توجه با عنوان پروژه‌ای برای یک روانشناسی علمی (۱۸۹۵) با تمام جزئیات بیان کرد. فروید هرگز پروژه را منتشر نکرد؛ به احتمال زیاد به این دلیل که علم عصب‌شناسیِ آن زمان نمی‌توانست نوع اطلاعات کامل و مشروحی که او نیاز داشت را ارائه کند. اما ایده‌هایی که فروید در آن مطرح کرد، تقریباً تمام نظریه‌پردازی‌های بعدیِ او را تایید می‌کردند. در واقع، درک صحیح تصویر فرویدی ذهن -شامل نظریه او در مورد رویاها، واپس‌رانی، آسیب‌شناسی روانی، و حتی دیدگاه‌های او در مورد مذهب و جامعه- بدون اینکه ابتدا خلاصه نظرات او در مورد ذهن که در پروژه ارائه شده‌اند را بدانید، غیر ممکن است. و تاثیری قوی -البته تاثیری که عموماً درک نشد- بر خارج از حباب شکننده‌ی دانش فروید نیز گذاشت. الگوریتم ریاضی که شبکه‌های عصبی مصنوعی (کامپیوترهایی که شبیه ساختار مغز انسان هستند) را قادر ساخت تا از اشتباهات‌شان درس بگیرند، صراحتاً از نظریه فروید در مورد چگونگی یادگیری مغز الگو گرفت.

 

از سال ۱۸۹۵ به بعد، فروید مصممانه عقاید مرسوم فلسفی روزگارش -فرضیات جفتی دوگانه‌انگاری ذهن-بدن و برابری ذهنیت با خودآگاهی- را رد کرد. او به جای فرضیه اول، استدلال کرد که پروسه‌های ذهنیِ ما پروسه‌هایی در درون یک اندام فیزیکی -مغز انسان- هستند نه یک ذهن غیر فیزیکی. هر چند که این موضع فیزیک‌گرا در آن زمان اصلاً به گوش نمی‌خورد، اما قطعاً برجسته و غیر معمول بود. فروید این دیدگاه را نیز رد کرد که ما می‌توانیم ذهن را از طریق خویشتن‌نگری بررسی کنیم. زیرا «به دنبالِ این اصل ایجاد می‌شود که خودآگاهی نه دانش کامل و نه دانش قابل اعتمادی از پروسه‌های نورونی ارائه می‌کند که اینها باید … به عنوان ناخودآگاه در نظر گرفته شوند و باید مانند سایر چیزهای طبیعی استنباط شوند.» اگر خودآگاهی برای ما روزنه‌ای به روی فعالیت درونی ذهن باز نکند، پس چیست؟ فروید برای ترسیم ساختار ذهن انسان از روشی استفاده کرد که دانشمندان شناختیِ امروز آن را «تجزیه تابعی» می‌نامند. این روش از بررسی عملکرد یک سیستم و تجزیه فعالیت‌های آن به انواع مختلفی از وظایفی که توسط عناصر مختلف این سیستم انجام می‌شوند، تشکیل می‌شود. تجزیه ذهن انسانِ فروید نشان داد که شناخت و خودآگاهی از لحاظ کارکرد مجزا هستند. به عبارت دیگر، بخش ذهن- مغز که مسئول تفکر است، شبیه به همان بخشی است که مسئول ایجاد خودآگاهی است.

 

این ملاحظات، فروید را به جنبه‌ای از نظریه‌ی او در مورد ذهن سوق داد که احتمالاً بیش از بقیه جنبه‌ها در مورد آن سوء‌تفاهم وجود دارد. اکثر توصیفاتِ نظریه روانکاوی ادعا می‌کنند که فروید به دو نوع تفکر اعتقاد داشت: تفکر خودآگاه و تفکر ناخودآگاه. به علاوه، روانشناسان اغلب ادعا می‌کنند که یک مفهوم شناختی از ذهن ناخودآگاه را قبول دارند، برخلاف دیدگاه فروید که اظهار داشت ذهن ناخودآگاه سراسر مملو از عواطف و انگیزه غریزی است. اما هر دوی این ادعاها نادرست هستند. فروید اعتقاد داشت که تمام پروسه‌های شناختی، ناخودآگاه هستند. آنچه که ما «تفکر خودآگاه» می‌نامیم، فقط شیوه‌ی مغز در نشان دادن بازده پردازش شناختیِ ناخودآگاه برای خودش است. اگر بخواهیم از یک قیاس آشنا استفاده کنیم، باید بگوییم که پروسه‌های شناختی همانند مانیتوری هستند که خروجی‌های پردازشگر در آن نمایش داده می‌شوند. و طبق ادعای روانشناسان در مورد «ناخودآگاهیِ شناختی»، فروید این ایده که عواطف و انگیزه‌های غریزی می‌توانند ناخودآگاه باشند را صراحتاً رد کرد. از دیدگاه او، تمام پروسه‌های شناختی ناخودآگاه هستند و تمام پروسه‌های ذهنیِ ناخودآگاه، شناختی هستند.

 

ترسیم مفهوم فروید در مورد ساختار ذهن و کاربردهای آن برای علم روانشناسی، فقط دو بخش سازنده، البته دو بخش بسیار مهم، از پرده فلسفی غنی تفکرِ او هستند. هر طور که یک فرد در مورد ادعاهای تجربی خاصِ مطرح شده توسط فروید -مفاهیمی مانند عقده‌ى ادیپ، مکانیسم‌های دفاعی، و نظریه رویاپردازی- فکر کند، باز هم جنبه نسبتاً درک نشده‌ی دیگری از تفکر فروید وجود دارد: یک بُعد عمیقاً فلسفی که بر پاداش‌های عقلانی غنی به هر کسی که آن را دنبال کند، تاکید می‌کند.

رابطه روان شناسی با جامعه شناسی

رابطه روان شناسی با جامعه شناسی

(روان شناسی اجتماعی)

Psycho روان           Psychology روان شناسی 

Society جامعه          Sociology جامعه شناسی 

روان شناسی، به معنی «علم به پدیده های روانی (فعالیتها و انفعالات) و علل آن، استعدادها و ارتباط آنها با یکدیگر و ارگانیزم انسانی» با جامعه شناسی رابطه ای نسبتاً قدیم و عمیق دارد. تا قرن نوزدهم و آغاز پدید آمدن «جامعه شناسی»، روان شناسی (به معنی علم النفس) که جزء قلمرو فلسفه به شمار می رفت و کار آن بررسی ماهیت نفس و ارتباط آن با بدن بود، مباحثی را شامل می شد که بخشی از آن موضوعات مهم روان شناسی کنونی را تشکیل می دهد. این علم که معمولاً فلاسفه و پزشکان در آن صاحبنظر بودند با روان شناسی تجربی به معنایی که امروز مصطلح است، فاصله بسیار داشت. ظاهراً اگوست کنت نیز با تأثیر از همین اوضاع و احوال بود که در طبقه بندی علوم، روان شناسی را- که اصطلاح آن وجود داشت ولی از وجود آن به عنوان علمی تجربی و مستقل خبری نبود- از قلم انداخت و کار تحقیق در امور نفسانی و ارتباط آن با عوامل جسمانی را به زیست شناسی (مغز شناسی) و جامعه شناسی محول کرد. همین مبالغه سبب شد که در این قرن کسانی مانند گابریل تارد در فرانسه و استوارت میل در انگلستان کم و بیش وجود جامعه شناسی را منکر شده، روان شناسی را پایه و مایه شناخت جامعه شمرده اند. این نزاع میان طرفداران اصالت جامعه شناسی و اصالت روان شناسی به صورتهای مختلف وجود داشت تا اینکه در قرن بیستم روان شناسان و جامعه شناسان را به قبول سهم متقابل یکدیگر در شناخت انسان به عنوان موجودی دارای طبیعتی روانی و اجتماعی وادار کرد و زمینه را برای «روان شناسی اجتماعی»فراهم کرد.(1)
در سال 1908 از سوی مک دوگال برای اولین بار کتابی با نام روان شناسی اجتماعی منتشر شد. در واقع قبول اینکه پدیده روانی بدون توجه به جامعه و عوامل اجتماعی که افراد در آن به سر می برند، قابل تبیین نیست و از ادراک حسی گرفته تا عالیترین اعمال نفسانی از محیط فرهنگی و اجتماعی متأثر است(2) و نیز با علم به ارتباط اجتماعیات با فرایندهای روانی و اینکه جامعه شناسی نیز خواه و ناخواه با شناخت این فرایندها، دست کم آنجا که رنگ اجتماعی به خود می گیرند، سروکار دارد،(3) به رونق مطالعات روانی- اجتماعی کمک کرد و پس از جنگ جهانی دوم، در غرب، خاصه در آمریکا چنان وسعتی به خود گرفت که بسیاری از جامعه شناسان این دیار تحقیقات خود را به اینگونه مسائل منحصر کردند و روان شناسی اجتماعی را، حتی علمی فراگیر که جامعه شناسی را نیز شامل است شمردند. همین تمایل در روان شناسی عمومی نیز دیده می شود، به طوری که بعضی روان شناسی اجتماعی را برای بیان امور نفسانی اعم از فردی و اجتماعی کافی دانستند(4) و برخی در صدد تعریف مجدد روان شناسی برآمدند.(5) از این مبالغه که بگذریم، روی هم رفته می توان گفت که روان شناسی اجتماعی در حال حاضر به منزله علم واسطه است که مسائل مرزی میان جامعه شناسی و روان شناسی به معنی عمومی کلمه را بررسی می کند و در این کار نیز تا حد زیادی کامیاب بوده است و تقریباً هیچیک از علوم اجتماعی (حتی علم اقتصاد و سیاست) نمی تواند از نتیجه تحقیقات روان شناسی اجتماعی بی نیاز باشد. چنانکه «نیاز» در اقتصاد، «رهبری» و «تغییر رفتار شهروندان» برای قبول حاکمیت دولت و اموری نظیر آن در سیاست، از جمله مسائلی است که، تحقیق روان شناسان اجتماعی می تواند در روشن ساختن آنها مؤثر باشد. بعلاوه روان شناسی اجتماعی در پنجاه سال اخیر به ابداع و رواج فنون جدیدی در پژوهشها پرداخته است که غالب آنها هم اکنون در تحقیقات جامعه شناختی نیز به کار می رود.
با این همه، حد و مرز این دو علم کمابیش روشن است و منازعاتی که در قرن گذشته میان آنها وجود داشت به مقدار قابل ملاحظه ای کاهش یافته و حتی می توان گفت در بسیاری از محافل علمی به صفر رسیده است و مبادله علمی چه از نظر فنون تحقیق و چه از نظر نتایج تحقیقات، بدون تعصب و پیشداوریهای منفی ادامه دارد.(6) در هر حال، با توجه به تعریف جامعه شناسی و روان شناسی بخوبی روشن است که هر یک از دو علم قلمرو خاص خویش را دارند؛ زیرا نه روان شناسی تنها به بررسی جنبه های اجتماعی پدیده های روانی می پردازد و نه جامعه شناسی از بین پدیده های اجتماعی صرفاً به بررسی پدیده های روانی-اجتماعی اکتفا می کند؛ بلکه هر یک از این دو علم دارای مباحث گسترده ای است که موضوعات یاد شده می تواند بخشی از آنها باشد.(7)

پی نوشت ها :

1-لالاند می گوید:« در حالی که روان شناسی قدیم اساساً مطالعه ذهن را وجهه همت خود قرار می داد، امروزه می بینیم که بدون توجه به روابط افراد با یکدیگر و جامعه ای که این افراد در آنجا عضویت دارند، تجزیه و تحلیل اغلب اعمال ذهنی به نحو قابل قبولی ممکن نیست» (روان شناسی اجتماعی؛ ص 22). دورکیم نیز کمی زودتر از این، ضمن دفاع از روش خود در جامعه شناسی به لزوم توجه به عناصر روانی در جامعه شناسی اشاره کرده، چنین می نویسد:« در حالی که بصراحت و به انحاء مختلف گفته و تکرار کرده بودیم که حیات اجتماعی سراسر از تصورات ساخته شده است. ما را متهم ساخته به اینکه عنصر روانی را از جامعه شناسی برافکنده ایم» (قواعد روش جامعه شناسی؛ص 45). البته تا این اواخر هم کسانی بودند که به دوگانگی و جدایی بین این دو رشته سخت اعتقاد داشته اند. از جمله می توان از رادکلیف- براون یاد کرد که معتقد است «روان شناسی و جامعه شناسی، دو نظام کاملاً متفاوت- یکی نظام اجتماعی و دیگری نظام روانی- را مطالعه می کند» او مدعی است که ادغام این دو سطح تبیین امکانپذیر نیست (باتومور،تی.بی.؛ جامعه شناسی؛ص 67).
2-البته، این امر به معنی نفی هرگونه استثناء در این زمینه نیست؛ بلکه از دیدگاه ما دست کم پیامبران و امامان معصوم (علیهم السلام) برخوردار از علومی غیر متأثر از محیط فرهنگی و اجتماعی و در عین حال متناسب با آن هستند.
3-به عنوان مثال، می توان به بحث شخصیت، در کتابهای جامعه شناسی و روان شناسی توجه کرد. هرگونه تحقیق روان شناختی که در این زمینه بدون توجه به ابعاد و زمینه های اجتماعی فرد صورت گیرد، ناقص و گمراه کننده است؛ چه آنکه فرد پیش از هر چیز عضو یک خانواده است و پس از آن در مرحله جوانی نیز عضو یک مرکز آموزشی، کارگری، صنعتی و... بوده، سرانجام در مقام پدر یا مادر خانواده و سرپرست، مسئول و مدیر یک بخش از جامعه خواهد بود و بیشتر فعالیتهای فردی شامل چنین نقشهایی است که در درون یک نهاد اجتماعی و آن نیز در درون یک ساخت اجتماعی تحقق می یابد. نا دیده گرفتن این عوامل به معنی عدم شناخت کامل فرد و قوانین حاکم بر آن است. از سوی دیگر، اگر به مطالعه انسان از بعد جامعه شناختی آن بپردازیم، نباید تنها به نقش اجتماعی آن اکتفا کنیم، بلکه عوامل ذهنی و روانی وی را نیز باید بشناسیم، به رشد فکری و آگاهی او توجه داشته باشیم. بنابراین، بدون در نظر گرفتن جنبه های روانشناختی فرد، شناخت کاملی از وی در بعد اجتماعی نمی توان داشت. (Cf. The Sociological Imagination;pp.175-182).
4-جالب توجه است که برخی از کتابهای روان شناسی اجتماعی را جامعه شناسان و برخی دیگر را روان شناسان نوشته اند (روسک، جوزف و رولند وارن؛ مقدمه ای بر جامعه شناسی؛ ص 264) و چنانکه سی رایت میلز می گوید:« توجه به روان شناسی اجتماعی افزایش یافته؛ زیرا روانشناسی هم مانند تاریخ در مطالعات علوم اجتماعی نقشی بنیادین دارد تا جایی که اگر روان شناسان به مسائل مبتلا به توجهی نکرده اند، متخصصان علوم اجتماعی، خود روان شناس شده اند.»(The Sociological Imagination;p.176)
5-ر.ک: روان شناسی اجتماعی؛ فصل دوم.
6-به همین جهت ژرژ گورویچ نزاع و تناوب بین روان شناسی و جامعه شناسی را یکی از مسائل نادرست قرن نوزدهم می داند که در قرن بعد بطلانش روشن گردیده است (ر.ک: طرح مسائل جامعه شناسی امروز؛ ص 76-85).
7-اتوکلاینبرگ در رابطه روان شناسی اجتماعی، با روان شناسی عمومی و جامعه شناسی می نویسد:« حقیقت اینکه تشخیص روان شناسی اجتماعی از دو علم اخیر به دشواری صورت می گیرد... شاید درست نباشد که بگوییم روان شناسی کلاً به روان شناسی اجتماعی بر می گردد؛ اما در جای خود نشان خواهیم داد که این ادعا اندکی مبالغه آمیز است...
همین نبودن مرز روشن، میان روان شناسی اجتماعی و جامعه شناسی نیز دیده می شود (اتوکلاینبرگ؛ روان شناسی اجتماعی؛ ج1، ص 22-24).


منبع : محمدی عراقی، محمود و دیگران؛ (1373)، درآمدی به جامعه شناسی اسلامی(2)، مبانی جامعه شناسی، تهران: پژوهشگاه حوزه و دانشگاه؛ سازمان مطالعه و تدوین کتب علوم انسانی دانشگاهها( سمت)، مرکز تحقیق و توسعه علوم انسانی، چاپ سوم: 1388.

پژوهش در برنامه ريزي درسي (دانش و پژوهش در علوم تربيتي و یادگیری-برنامه ريزي درسي)

ششمین کنفرانس بین المللی پژوهش های نوین درحوزه علوم تربیتی و روانشناسی و مطالعات اجتماعی ایران

عنوان : رابطه خودناتوان سازی تحصیلی با فرسودگی تحصیلی دانش آموزان پسر متوسطه دوم شهر مشهد مقدس در دوران کرونا
عنوان لاتین : Relationship between academic selfhandicapping and academic burnout of high school mal students in the holy city of Mashhad during the corona
موضوع : آموزش و پرورش
نام نویسندگان : جناب آقای سید سروش سیدی فرد
نام نویسندگان (لاتین) :   soroush seyyedi fard

متن چکیده : پژوهش حاضر با هدف بررسی رابطه ی بین خودناتوان سازی تحصیلی با فرسودگی تحصیلی دانش آموزان مقطع متوسطه دوّم شهر مشهد مقدّس انجام گرفته است. روش تحقیق با توجه به ماهیت پژوهش توصیفی و از نوع همبستگی بود. جامعه ی آماری شامل 50 دانش آموز مشغول به تحصیل پایه های دهم، یازدهم و دوازدهم بودند که به صورت خوشه ای نمونه گیری شدند. برای جمع آوری داده ها از پرسشنامه ی خودناتوان سازی تحصیلی جونز و رودوالت و پرسشنامه فرسودگی تحصیلی سالما-آرو به صورت مجازی و اینترنتی تهیه و استفاده شد. داده ها با استفاده از نرم افزار SPSS و آزمون های آماری همبستگی پیرسون و تحلیل رگرسیون چندگانه (گام به گام) مورد تجزیه و تحلیل قرار گرفتند. نتایج ضریب همبستگی پیرسون نشان داد تمامی متغیر های خودناتوان سازی تحصیلی با فرسودگی تحصیلی همبستگی بالایی وجود دارد(11/0>p) و از رابطه ی معنادار ضعیفی برخوردار است. همچنین نتایج رگرسیون چندگانه نشان داد که فرسودگی تحصیلی دانش آموزان را می توان بر اساس خودناتوان سازی تحصیلی پیش بینی کرد. با توجه به ارتباط نزدیک این سه مشخصه با هم در هرگونه برنامه ریزی آموزشی برای پژوهش و اصلاح امور، لازم است این رابطه در نظر گرفته شود.

افسردگی در قالب انکار خود

‍  افسردگی در قالب انکار خود

افسردگی از انکار واکنش‌های عاطفی شخص می‌گیرد. این انکار از کمک به ایجاد سازگاری کاملاً ضروری در دوران کودکی آغاز می‌شود و نشان دهندهٔ زخمی بسیار کهنه است. کودکان زیادی وجود دارند که از همان ابتدا برای تجربه کردن ساده‌ترین احساسات همچون ناخوشنودی، خشم، درد، حتی گرسنگی- و البته لذت بردن از جسم خود- آزاد نبوده‌اند.بئاتریس، پنجاه و هشت ساله و دختر پدر و مادری که مُبلغ مذهبی بودند، مبتلا به افسردگی شدید بود و هیچ گاه نمی‌دانست گرسنه است یا نه.مادرش در دفترچه خاطرات خود با افتخار نوشته بود که بئاتریس در سه ماهگی آموخته بود گرسنگی خود را سرکوب کند و بدون گریستن منتظر شود تا به او غذا بدهند. نارضایتی و خشم موجب انگیخته شدن تردید و دو دلی در مادرش می‌شدند و درد فرزندانش او را مضطرب می‌ساختند. لذت بردن فرزندانش از جسم‌شان به حسادت و شرم او دامن می‌زد و از خود او می‌پرسید: «دیگران چه فکر می‌کنند؟».

در چنین شرایطی است که کودک در نخستین روزهای زندگی‌اش می‌آموزد چه چیزی را نباید احساس کند.هرگاه ما کلیدهای درک زندگی خود را دور انداخته باشیم آنگاه بدون توجه به اینکه خودمان را روان‌پزشک یا صاحب مقامی در علوم دیگر و یا هر دو بدانیم علل افسردگی، آلام، بیماری و شفا برای‌مان ناشاخته باقی خواهند ماند. وقتی روان‌پزشکان با ده‌ها سال تجربه، شجاعت روبه‌رویی با حقایق مربوط به خود را نداشته و در عوض وقت خود( و حتی وقت پدر و مادر خود) را صرف صحبت کردن درمورد «خانواده‌های ناکارآمد» کرده‌اند، برای توضیح دادن «معجزه» شفا به خودشان، نیازمند مفاهیمی مانند «نیروی ماوراء» و یا خداوند خواهند بود.آنگاه مانند کسانی رفتار خواهند کرد که بدون پی بردن به اینکه قدم نخست را در مسیر اشتباه برداشته‌اند با اعتقاد کامل سعی می‌کنند نقشه‌ای را دنبال کنند. از آنجا که از همان ابتدا راه را گم کرده‌اند اعتقاد علمی‌شان به نقشه نتایج مورد انتظار را به آنها نمی‌دهد و آنها را به جایی که می‌خواهند نمی‌رساند.


📚در جستجوی کودک فراموش شده
👤آلیس میلر

سرکوب احساسات

هنگامی که یاد میگیریم احساسات خویش را نادیده بگیریم، نتیجه اش میشود:

-مراجعی که دوست ندارد با خانوادش به مسافرت برود یا رابطه صمیمی داشته باشد و منزوی میشود
-مراجعی که نسبت به همسر خویش بی میل شده است و با وجود جلسات سکس تراپی مشکل حل نمیشود
-مراجعی که به رغم نارضایتی از رابطه خویش مجبور به تحمل است
-فردی که در اثر سرکوبی های زیاد به فانتزی پناه برده و فقط در خیال خود به ارزوهایش فکر میکند.
-و....
فرایند های سرکوبگر به شکل مزمن، خودکار و بدون دخالت آگاهی هشیار رخ می دهد. نتایج مطالعات نشان می دهد که اشخاص سرکوبگر اضطراب و استرسی کم تر از سطح میانگین گزارش می کردند درحالیکه بنابر شاخص های رفتاری و فیزیولوژیک،اضطرابی بالاتر از سطح میانگین از خود بروز میدادند. این نکته از شکافی حقیقی میان ذهن و بدن حکایت دارد. که دوگانگی در حالات چهره انها ها نیز نمایان است. اشخاص سرکوبکر در عین ناچیز انگاری و انکار هیجانات منفی، بر هیجان های مثبت تاکید بیش از حد داشتند. این افراد از برخی وجوه اصلی شادمانی اصیل و حقیقی بی بهره اند. (لبخند با دهان نه با چشمان).

 

 

- Malan, D., & Della Selva, P. C. (2007). Lives transformed: A revolutionary method of dynamic psychotherapy. Karnac Books.
-Frederickson, J. (2013). Co-creating change: Effective dynamic therapy