چارچوب دیگری که برای مشخص کردن انواع هوش ارائه شده است، مبتنی بر کارکرد سیستمهای عصبی مغز میباشد. زوهر و مارشال (۲۰۰۰) که ارائهکننده این چارچوب بودند، نتایج جالبی از مطالعات خود بر روی مغز بدست آوردند. آنها کارکرد مغز را از دیدگاه عصبشناسی بررسی کردند و همه انواع هوشهای ممکن را به سه نوع سیستم عصبی اصلی در مغز پیوند دادند. عقیده دارند که همه هوشهای دیگر زیرمجموعههای این نوع هوش قرار دارند :
1 - بهره هوشی
2 - هوش عاطفی
3 - هوش معنوی
الف) تفکر خطی– بهره هوشی مغز:
اولین نوع همان بهره هوشی میباشد که مناسب حل مسائل ریاضی و منطقی میباشد.
ب) تفکر تعاملی – هوش عاطفی مغز:
دومین نوع نیز هوش عاطفی است که به افراد کمک میکند تا عواطف خود و دیگران را مدیريت کنند.
پ) تفکر متحدکننده –هوش معنوی مغز:
زوهر و مارشال هوش معنوی را به این صورت تعریف میکنند:
هوشی که از طریق آن مسائل مربوط به معنا و ارزشها را حل میکنیم، هوشی که فعالیتها و زندگی ما را در زمینهای وسیعتر، غنیتر، و معنادار قرار میدهد، هوشی که به ما کمک میکند بفهمیم کدام اقدامات یا کدام مسیر معنادارتر از دیگری است (۲۰۰۰، ص ۴).
هوش معنوی برای کارکرد اثربخش بهره هوشی و هوش عاطفی ضرورت دارد. زوهر آن را هوش غایی ما میداند. هوش معنوی افراد را خلاق میکند. چون به افراد کمک میکند قواعد را جایگزین کنند و با مرزها بازی کنند. به ما توانایی تمیز و انتخاب میدهد. ما را سرشار از شفقت و ادراک میکند، و به ما کمک میکند محدودیتها را ببینیم. در حقیقت این ماهیت تحولآفرین هوش معنوی است که آن را از هوش عاطفی متمایز میکند.
دانیل گلمن ادعا میکند هوش عاطفی باعث میشود که شخص درباره موقعیت خود قضاوت کند و رفتار مناسب آن موقعیت بروز دهد. این هوش درون مرزها کار میکند و باعث میشود که موقعیت هدایتکننده رفتار باشد. در مقابل هوش معنوی در درجه اول باعث میشود که شخص بپرسد چرا در چنین موقعیتی قرار گرفته است. هوش معنوی با مرزها سر و کار دارد، نه درون آنها، بنابراین به جای هدایت شدن توسط موقعیت، خودش موقعیت را خلق و هدایت میکند. هوش معنوی تاثیری متعالی بر زندگی کسانی دارد که آن را بکار میبرند و توسعه میدهند.
شواهد علمی زیادی وجود این هوش را تایید میکنند. زوهر و مارشال چهار جریان پژوهشی را که منجر به اعتقادشان به وجود هوش معنوی شده است برمیشمارند.
اول پژوهش پرسینگر و راماچاندران درباره وجود ناحیه خدا در مغز انسان. آنها نشان دادهاند در مغز مرکزی وجود دارد که بین اتصالات عصبی دو قسمت شقیقهای مغز قرار دارد. وقتی فرد در معرض یک تجربه معنوی یا مذهبی قرار میگیرد، دستگاههای بررسی فعالیتهای مغزی دراین ناحیه فعالیت عصبی ثبت میکنند. البته ناحیه خدا وجود خداوند را ثابت نمیکند. ولی نشان میدهدکه مغز انسان طوری رشد پیدا کرده است که پرسشهایی درباره وجود و هستیشناسی بپرسد.
دوم به کار ولف سینگر در دهه ۱۹۹۰ اشاره میشود که نشان داد که یک فرایند عصبی در مغز مسئول معنا دادن و وحدت بخشیدن به تجربیات ما است. این یک فرایند عصبی که تجربههای ما را بهم پیوند میدهد. به طور خلاصه، سینگر متوجه شد که هر گاه مغز تحریک میشود، اعصاب درگیر شده در آن تحریک خاص، با فرکانس ثابتی (۴۰ هرتز) نوسان میکنند، در حالی که عصبهایی که درگیر این تحریک عصبی نشدهاند، چنین نوسانی را تکرار نمیکنند. در نتیجه، نوسانات وحدتبخش ۴۰ هرتزی مبنای هوشیاری مغز هستند؛ یعنی این نوسانات به پاسخ فرد به محرک معنا میدهند. آنها هوش خطی و تعاملی را یکی میکنند تا معنایی وسیعتر به یک تجربه یا محرک بدهند.
سوم، زوهر و مارشال به کار ردولفو لیناس اشاره میکنند که با استفاده از مغزنگاری مغناطیسی که نقشهبرداری از کل مغز را ممکن میکند، بر مبنای کار سینگر به مطالعه فعالیتهای مغز پرداخت.
چهارم، به پژوهش دیکن درباره توانایی تعبیر نمادها و معنای در مغز اشاره میشود که با رشد غدد پشت پیشانی توسعه مییابد و مسئول توانایی انسان برای سخن گفتن است.
زوهر و مارشال از مجموع این مباحث و شواهد، وجود هوش معنوی به عنوان یک هوش یکپارچهکننده را نتیجه گرفتند. البته پژوهشهای عصبشناسانه دیگری نیز احتمال وجود مبنایی عصبی برای تجربیات عرفانی یگانگی و ارتباط با هستی را در مناطق پایینی مغز را تایید کردهاند. البته نمیتوان با توجه به این یافتهها معنویت را به چند فعالیت عصبی تقلیل داد، بله فقط میتوان نتیجه گرفت که ممکن است معنویت مبنایی فیزیولوژیک در مغز داشته باشد.
+ نوشته شده در دوشنبه بیستم اسفند ۱۴۰۳ ساعت ۳:۱۹ ق.ظ توسط سید سروش سیدی فرد
|