هیچ چیز عوض نمی شود؛ شما دیدتان را عوض کنید. (کاستاندا)
▂▃▅▇█▓▒░ داستانی از جنگ جهانی دوم ░▒▓█▇▅▃▂
بعد از جنگ جهانی دوم در انگلستان، ژنرال و ستوان جوانِ زبر دستش سوار قطار شدند. تنها صندلی های خالی در کوپه، روبه روی خانمی جوان و زیبا و مادربزرگش بود. ژنرال و ستوان، روبه روی آن خانم ها نشستند. قطار راه افتاد و وارد تونلی شدند. حدود ده ثانیه تاریکی محض بود. در آن لحظات سکوت، کسانی که در کوپه بودند، دو چیز شنیدند: صدای بوسه و سیلی. هر یک از افرادی که در کوپه بودند، از این اتفاق تعبیر خودشان را داشتند.
خانم جوان در دل گفت: ((از اینکه ستوان مرا بوسید، خوش حال شدم؛ اما از اینکه مادربزرگم او را کتک زد، خیلی خجالت کشیدم.))
مادربزرگ به خود گفت: (( از اینکه آن جوانک نوه ام را بوسید، کفرم در آمد؛ اما افتخار می کنم که نوه ام جرئت تلافی کردن داشت.))
ژنرال آنجا نشسته بود و فکر کرد: ((ستوان جسارت زیادی نشان داد که آن دختر را بوسید؛ اما چرا اشتباهی من سیلی خوردم؟))
ستوان تنها کسی بود که می دانست واقعاً چه اتفاقی افتاده است. در آن تاریکی، او فرصت را غنیمت شمرد تا دحتر زیبا را ببوسد و به ژنرال سیلی بزند.
زندگی کوپه ی قطاری است و ما انسان ها مسافران آن هستیم. هر کدام از ما آنچه می بینیم و می شنویم، بر اساس پیش فرض ها و حدس ها و باور های خود ارزیابی و معنا می کنیم؛ غافل از اینکه ممکن است برداشت ما از واقعیت، بر آن منطبق نباشد.
◦•●◉✿ روز را خورشیـد می سازد، روزگار، ما را ✿◉●•◦
نويسنده :سید سروش سیدی فرد
تاريخ: سه شنبه سی و یکم فروردین ۱۴۰۰ ساعت: ۱۱:۴۲ ب.ظ