وبلاگ شخصی و مطالعاتی سیّدسروش سیّدی فرد
اخبار، مقالات، جزوه ها و تازه های علمی، پژوهشی و درمانی روان شناسی
اهمیت آمادگی

بهترین آمادگی برای فردا، انجام دادن کار های امروز به طور عالی است. (سر ویلیام اوسلر)

▂▃▅▇█▓▒░ اهمیت آمادگی ░▒▓█▇▅▃▂

یکی از بازیکنان بیسبال که ظاهراً خیلی اعتماد به نفس داشت، پیش از مسابقه گفت: «تیم ما حتماً برنده خواهد شد؛ چون اراده کرده ایم مسابقه را ببریم.» مربی با شنیدن این حرف، او را سرزنش کرد: «خودت را گول نزن. داشتن اراده برای بردن مسابقه مهم است؛ اما بدون آمادگی، اراده برای بردن، پشیزی ارزش ندارد.»

◦•●◉✿ روز را خورشیـد می سازد، روزگار، ما را ✿◉●•◦


برچسب ها: حکایت ها

نويسنده :سید سروش سیدی فرد
تاريخ: جمعه سوم اردیبهشت ۱۴۰۰ ساعت: ۳:۳۶ ب.ظ

سن و سال

بمانیم تا کاری کنیم؛ نه کاری کنیم تا بمانیم. (دکتر شریعتی)

▂▃▅▇█▓▒░ سن و سال ░▒▓█▇▅▃▂

شخصی می گفت: «من شانزده سال دارم.»

سرنوشت ساز خردمند به او خرده گرفت: «نباید بگویی شانزده سال دارم، باید بگویی شانزده سال را دیگر ندارم.»

راستی شما به جای سال هایی که دیگر ندارید، چه دارید؟ 

◦•●◉✿ روز را خورشیـد می سازد، روزگار، ما را ✿◉●•◦


برچسب ها: حکایت ها

نويسنده :سید سروش سیدی فرد
تاريخ: جمعه سوم اردیبهشت ۱۴۰۰ ساعت: ۳:۳۲ ب.ظ

حسرت زیارت

هیچ کس بدون «اگر» نیست. (مثل لهستانی)

▂▃▅▇█▓▒░ حسرت زیارت ░▒▓█▇▅▃▂

پیرمردی می‏ خواست به زیارت برود؛ اما وسیله‌‏ی برای رفتن نداشت. یكی از دوستان او، اسبی برایش آورد تا بتواند با آن به زیارت برود. یكی دو روز اول، اسب، پیرمرد را با خود برد و پیرمرد خوشحال از اینكه وسیله‏‌ ای برای سفر گیر آورده است، به اسب رسیدگی می ‏كرد؛ غذا می‏ داد و او را تیمار می‏ كرد. اما دو سه روز كه گذشت، ناگهان پای اسب زخمی شد و دیگر نتوانست راه برود. پیرمرد مرهمی تهیه كرد و پای اسب را بست و از او پرستاری كرد تا كمی بهتر شد. چند روزی با او حركت كرد؛ اما این بار، اسب از غذا خوردن افتاد. هر غذایی که پیرمرد تهیه می كرد، اسب لب به غذا نمی ‏زد. معلوم نبود چه مشكلی دارد. پیرمرد در پی درمان غذا نخوردن اسب، خود را به این در و آن در می‏ زد؛ اما اسب همچنان لب به غذا نمی زد. او روز به روز ضعیف تر می شد؛ تا اینكه یك روز از فرط ناتوانی، نقش زمین شد و سرش به سنگ خورد و به شدت زخمی شد. پیرمرد برای درمان زخم سر اسب، هر روز از او پرستاری می‏ كرد. روزها گذشت و هر روز یك اتفاق جدید برای اسب مى‌‏افتاد و پیرمرد او را تیمار می‏ كرد. پیرمرد دیگر خسته شد و آرزو كرد ای كاش اتفاقی بیفتد كه از شر اسب راحت شود. آن اتفاق هم افتاد: مردی اسب پیرمرد را دید و خواست آن را از پیرمرد بخرد. پیرمرد خوش حال شد و اسبش را فروخت. وقتی صاحب جدید، سوار بر اسب دور می‏ شد، ناگهان پرسشی در ذهن پیرمرد درخشید. از خود پرسید:« من اصلاً اسب را برای چه كاری همراه خود آورده بودم؟» اما هر چقدر فكر كرد، یادش نیامد اسب را به چه دلیل آورده است. پس با پای پیاده به ده خود بازگشت و چون مدت غیبتش طولانی شده بود، همه ی اهل به استقبال آمدند. آن ها به گمان اینكه از زیارت برمی‏ گردد، زیارتش را تبریك گفتند و تازه پیرمرد به خاطر آورد كه با چه هدفی اسب را برده است. روز های بعد، اهالی ده تعجب می‏ كردند كه چرا پیرمرد مدام دست حسرت بر دست می‏ كوبد و لب می‏ گزد.

زندگی از دیدگاه انسان سرنوشت ساز، زیارت است. زندگی هدف زندگی است. هیچ چیز مهم تر از خود زندگی نیست؛ اما سرنوشت پذیر ها با اهمیت دادن به مقدمات و حواشی و غرق شدن در مسائل زائد، زندگی خود را خراب می کنند. آن ها سرنوشت نامطلوبی برای خود خلق می کنند و چیزی جز خسران و در نتیجه حسرت تجربه نمی کنند. حسرت از سخت ترین تجربه های هیجانی است که ممکن است انسان تجربه کند. برای سرنوشت سازی، از اهمیت دادن به کار های مهم زندگی نباید چشم پوشی کنیم.

پی نوشت: بسیاری از ما در زندگی محدود خود، مانند این پیرمرد، به چیزها یا كارهایی مشغول مى‏‌شویم كه ما را از رسیدن به هدف واقعی‏ مان بازمی دارند ولی تا موقعی كه مشغول آنها هستیم، چنان آنها را مهم و واقعی تلقی می‏ كنیم كه حتی به خاطر نمی ‏آوریم هدفی غیر از آنها هم داشته ‏ایم.
 

◦•●◉✿ روز را خورشیـد می سازد، روزگار، ما را ✿◉●•◦


برچسب ها: حکایت ها

نويسنده :سید سروش سیدی فرد
تاريخ: جمعه سوم اردیبهشت ۱۴۰۰ ساعت: ۳:۲۹ ب.ظ

گفت و گوی فرشته و شیطان

امید تنها دروغ گوی جهان است که هیچ گاه به دلیل فریب مردم، شهرت نیک خود را از دست نمی دهد. (رابرت اینگرسول)

▂▃▅▇█▓▒░ گفت و گوی فرشته و شیطان ░▒▓█▇▅▃▂

فرشته از شیطان پرسید: «قوی ترین سلاح تو برای فریفتن انسان ها چیست؟»

شیطان گفت: «به آن ها می گویم هنوز فرصت هست.»

شیطان پرسید: «قدرتمند ترین سلاح تو برای امید بخشیدن به انسان ها چیست؟»

فرشته گفت: «به آن ها می گویم هنوز فرصت است.»

امید مثل چاقوی دولبه عمل می کند. سرنوشت سازان به مدد نیروی ایمان و امیدِ ناشی از آن، در تنگناها و برزخ های زندگی با استقامت و پشتکار به راه خود ادامه می دهند؛ اما سرنوشت پذیران به امید فرصت ها و موقعیت های بهتر، دست روی دست می گذارند و از ارائه ی هر گونه طرح و حرکت و تکاپو در مسیر زندگی، خودداری می کنند.

◦•●◉✿ روز را خورشیـد می سازد، روزگار، ما را ✿◉●•◦


برچسب ها: حکایت ها

نويسنده :سید سروش سیدی فرد
تاريخ: پنجشنبه دوم اردیبهشت ۱۴۰۰ ساعت: ۲:۸ ب.ظ

داستانی از جنگ جهانی دوم

هیچ چیز عوض نمی شود؛ شما دیدتان را عوض کنید. (کاستاندا)

▂▃▅▇█▓▒░ داستانی از جنگ جهانی دوم  ░▒▓█▇▅▃▂

بعد از جنگ جهانی دوم در انگلستان، ژنرال و ستوان جوانِ زبر دستش سوار قطار شدند. تنها صندلی های خالی در کوپه، روبه روی خانمی جوان و زیبا و مادربزرگش بود. ژنرال و ستوان، روبه روی آن خانم ها نشستند. قطار راه افتاد و وارد تونلی شدند. حدود ده ثانیه تاریکی محض بود. در آن لحظات سکوت، کسانی که در کوپه بودند، دو چیز شنیدند: صدای بوسه و سیلی. هر یک از افرادی که در کوپه بودند، از این اتفاق تعبیر خودشان را داشتند.

خانم جوان در دل گفت: ((از اینکه ستوان مرا بوسید، خوش حال شدم؛ اما از اینکه مادربزرگم او را کتک زد، خیلی خجالت کشیدم.))

مادربزرگ به خود گفت: (( از اینکه آن جوانک نوه ام را بوسید، کفرم در آمد؛ اما افتخار می کنم که نوه ام جرئت تلافی کردن داشت.))

ژنرال آنجا نشسته بود و فکر کرد: ((ستوان جسارت زیادی نشان داد که آن دختر را بوسید؛ اما چرا اشتباهی من سیلی خوردم؟)) 

ستوان تنها کسی بود که می دانست واقعاً چه اتفاقی افتاده است. در آن تاریکی، او فرصت را غنیمت شمرد تا دحتر زیبا را ببوسد و به ژنرال سیلی بزند. 

زندگی کوپه ی قطاری است و ما انسان ها مسافران آن هستیم. هر کدام از ما آنچه می بینیم و می شنویم، بر اساس پیش فرض ها و حدس ها و باور های خود ارزیابی و معنا می کنیم؛ غافل از اینکه ممکن است برداشت ما از واقعیت، بر آن منطبق نباشد.

◦•●◉✿ روز را خورشیـد می سازد، روزگار، ما را ✿◉●•◦


برچسب ها: حکایت ها

نويسنده :سید سروش سیدی فرد
تاريخ: سه شنبه سی و یکم فروردین ۱۴۰۰ ساعت: ۱۱:۴۲ ب.ظ

چشم درد و راهب

زمانی که باور های ما دگرگون می شود، گزینش های ما نیز دگرگون خواهد شد. گزینش های بهتر، دستاورد های بهتری را به همراه خواهند داشت. (جیم رآن)

▂▃▅▇█▓▒░ چشم درد و راهب ░▒▓█▇▅▃▂

می گویند در کشور ژاپن، مرد میلیونری زندگی می کرد که از درد چشم، خواب به چشم نداشت. او برای مداوای چشم دردش، انواع قرص ها و آمپول ها را مصرف کرده بود؛ اما نتیجه ی چندانی نگرفته بود. پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان متعدد، درمان درد خود را مراجعه به راهبی مقدس و شناخته شده دید. به راهب مراجعه کرد و راهب نیز پس از معاینه به او پیشنهاد کرد که مدتی به هیچ رنگی به جز رنگ سبز نگاه نکند. او پس از بازگشت از نزد راهب، به تمام مستخدمان خود دستور داد بشکه های رنگ سبز را بخرند و تمام خانه را رنگ آمیزی کنند. همی نطور تمام اسباب و اثاثیه خانه را با همین رنگ عوض کرد.
پس از مدتی، رنگ ماشین، لباس اعضای خانواده و مستخدمان و هر آنچه به چشم می آمد، به رنگ سبز و ترکیبات آن تغییر یافت و البته چشم دردش هم تسکین یافت. مرد میلیونر برای تشکر از راهب، وی را به منزلش دعوت کرد. راهب که با لباس نارنجی رنگ به منزل او وارد شد، متوجه شد که باید لباسش را عوض کرده و خرقه ای به رنگ سبز به تن کند. او نیز چنین کرده و وقتی به محضر بیمارش رسید، از او پرسید آیا چشم دردش تسکین یافته است؟
مرد ثروتمند نیز تشکر کرد و گفت: بله... اما این گرانترین مداوایی بود که تاکنون وجود داشته است... مرد راهب با تعجب به بیمارش گفت: برعکس، این ارزان ترین نسخه ای بوده که تاکنون تجویز کرده ام. برای مداوای چشم دردت، تنها کافی بود عینکی با شیشه ی سبز بخری. هیچ نیازی به این همه مخارج نبود.
برای این کار نمی توانی تمام دنیا را تغییر دهی؛ بلکه با تغییر چشم اندازت(نگرش) می توانی دنیا را به کام خود درآوری.
تغییر دنیا کار احمقانه ای است؛ اما تغییر نگرش و تفکران ارزان ترین و موثرترین روش است. آسان بیندیش، راحت زندگی کن.

◦•●◉✿ روز را خورشیـد می سازد، روزگار، ما را ✿◉●•◦


برچسب ها: حکایت ها

نويسنده :سید سروش سیدی فرد
تاريخ: دوشنبه سی ام فروردین ۱۴۰۰ ساعت: ۱۱:۳۷ ق.ظ

قانون باور ها

شک هایت را باور نکن و هیچگاه به باور هایت شک نکن. 

▂▃▅▇█▓▒░ قانون باور ها  ░▒▓█▇▅▃▂

دانشمندان برای بررسی تعیین میزان قدرت باورها بر کیفیت زندگی انسان ها، آزمایشی را در دانشگاه هاروارد انجام دادند. هشتاد پیرمرد و هشتاد پیرزن را انتخاب کردند. یک شهرک را به دور از هیاهو، شبیه به چهل سال پیش ساختند. غذاهای چهل سال پیش در این شهرک پخته می شد. خط روی شیشه های مغازه ها، فرم مبلمان، آهنگ ها، فیلم های قدیمی، اخباری که از رادیو و تلویزیون پخش می شد، همه را مطابق با چهل سال قبل ساختند. بعد این 160 نفر را از هر نظر آزمایش کردند. تعداد موی سر، رنگ موی سر، نوع استخوان، خمیدگی بدن، لرزش دستها، لرزش صدا، میزان فشار خون و ... . سپس آنان را به داخل شهرک بردند. بعد از گذشت پنج شش ماه کم کم پشتشان صاف شد، راست می ایستادند، لرزش دست ها به طور ناخودآگاه از بین رفت، لرزش صدا خوب شد، ضربان قلب مثل افراد جوان شد، رنگ موهای سرشان کم کم مشکی می شد و چین و چروک های دست و صورت از بین رفت. علت چه بود؟ خیلی ساده است. آنها چون مطابق با چهل سال پیش زندگی کردند، باور کرده بودند چهل سال جوان تر شده اند.

آنچه تعیین می کند شما سرنوشت ساز باشید یا سرنوشت پذیر، نوع نگرش و الگوهای فکری شماست. قانون زندگی، قانون باورهاست. باور های عالی، سرچشمه ی همه ی موفقیت های بزرگ است؛ زیرا توانمندی انسان را باور های او تعیین می کند. انسان ها هر آنچه باور دارند، خلق می کنند، باور های شما دستآورد های شما را در زندگی می سازند؛ زیرا باور ها تعیین کننده ی کیفیت اندیشه ها، اندیشه ها عامل اولیه ی اقدام ها و اقدام ها عامل اصلی دستآورد ها هستند. 

سرنوشت پذیر ها شک هایشان را باور می کنند. سرنوشت ساز ها هیچگاه به باورهایشان شک نمی کنند. تمام تفاوت ها از اینجا آغاز می شود.

◦•●◉✿ روز را خورشیـد می سازد، روزگار، ما را ✿◉●•◦


برچسب ها: حکایت ها

نويسنده :سید سروش سیدی فرد
تاريخ: یکشنبه بیست و نهم فروردین ۱۴۰۰ ساعت: ۱:۲۴ ب.ظ

بخت بیدار (داستان مسئولیت پذیری4)

از کوتهی ماست که دیوار بلند است.

▂▃▅▇█▓▒░ بخت بیدار  ░▒▓█▇▅▃▂

روزی روزگاری نه در زمان های دور، در همین حوالی مردی زندگی می کرد که همیشه از زندگی خود گله مند بود و ادعا می کرد بخت با من یار نیست و تا وقتی بخت من بسته است زندگی من بهبود نمی یابد. پیر خردمندی وی را پند داد تا برای باز کردن بخت خود به فلان کشور نزد جادوگری توانا برود. او رفت و رفت تا در جنگلی سرسبز به گرگی رسید. گرگ پرسید: ای مرد کجا می روی؟ مرد جواب داد: می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را باز کند، زیرا او جادوگری بس تواناست. گرگ گفت : می شود از او بپرسی که چرا من هر روز گرفتار سر دردهای وحشتناک می شوم؟ مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد. او رفت و رفت تا به مزرعه ای وسیع رسید که دهقانانی بسیار در آن سخت کار می کردند. یکی از کشاورزها جلو آمد و گفت : ای مرد کجا می روی ؟مرد جواب داد: می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را باز کند، زیرا او جادوگری بس تواناست! کشاورز گفت : می شود از او بپرسی که چرا پدرم وصیت کرده است من این زمین را از دست ندهم. گفته است ثروتی بسیار در انتظارم خواهد بود؛ اما در این زمین، هیچ گیاهی رشد نمی کند و حاصل زحمات من بعد از پنج سال، سرخوردگی و بدهکاری است؟ مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد. او رفت و رفت تا به شهری رسید که مردم آن همگی در هیئت نظامیان بودند و گویی همیشه آماده برای جنگ. شاه آن شهر او را خواست و پرسید: ای مرد به کجا می روی؟ مرد جواب داد: می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست! شاه گفت: آیا می شود از او بپرسی که چرا من همیشه در وحشت دشمنان بسر می برم و ترس از دست دادن تاج و تختم را دارم، با ثروت بسیار و سربازان شجاع، تاکنون در هیچ جنگی پیروز نشده ام؟ مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد. پس از راهپیمایی بسیار، بالاخره جادوگری را که در پی اش راه ها پیموده بود را یافت و ماجراهای سفر را برایش تعریف کرد. جادوگر بر چهره مرد مدتی نگریست سپس رازهای را که در را ازش سوال شده بود با وی در میان گذاشت و گفت: از امروز بخت تو باز شده است برو و از آن لذت ببر! و مرد با بختی باز، باز گشت... به شاه شهر نظامیان گفت: تو رازی داری که وحشت برملا شدنش آزارت می دهد، با مردم خود یک رنگ نبوده ای، در هیچ جنگی شرکت نمی کنی، از جنگیدن هیچ نمی دانی؛ زیرا تو یک زن هستی. چون مردم تو زنان را به پادشاهی نمی شناسند، ترس از دست دادن قدرت تو را می آزارد و اما چاره کار تو ازدواج است، تو باید با مردی ازدواج کنی تا تو را غمخوار باشد و همراز. این مرد در جنگ ها فرماندهی خواهد کرد و بر دشمنانت بدون احساس ترس خواهد تاخت. شاه اندیشید و سپس گفت: حالا که تو راز و خواسته های مرا دانستی، با من ازدواج کن تا با هم کشوری آباد بسازیم. مرد خنده ای کرد و گفت: بخت من تازه باز شده است. نمی توانم خود را اسیر تو کنم. من باید بروم و بخت خود را بیازمایم. می خواهم ببینم بختم چه چیز برایم جفت و جور کرده است و رفت... به دهقان گفت: وصیت پدرت درست بوده است. شما باید در زیر زمین به دنبال ثروت باشی نه بر روی آن، در زیر این زمین گنجی نهفته است که با وجود آن نه تنها تو که خاندانت تا هفت پشت ثروتمند خواهند زیست. کشاورز گفت: پس اگر چنین است، تو را هم از این گنج نصیبی است. بیا باهم شریک شویم که نصف این گنج از آن توست.
مرد خنده ای کرد و گفت: بخت من تازه باز شده است. نمی توانم خود را اسیر گنج کنم. من باید بروم و بخت خود را بیازمایم. می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور کرده است و رفت... سپس به گرگ رسید و تمام ماجرا را برایش تعریف کرد و سپس گفت: سردردهای تو از یکنواختی خوراک است. اگر بتوانی مغز یک انسان کودن و کور مغز را بخوری دیگر سر درد نخواهی داشت.  

شما اگر جای گرگ بودید چکار می کردید؟

بله. درست است! گرگ هم همان کاری را کرد که شاید شما هم می کردید. مرد قصه ی ما را به جرم غفلت از بخت بازش درید و مغز او را خورد.

مراقبت و استفاده ی هشیارانه از فرصت ها، شرط لازم و حتمی برای گرفتن عنان زندگی و ساختن روزگار بر وفق مراد است.

◦•●◉✿ روز را خورشیـد می سازد، روزگار، ما را ✿◉●•◦


برچسب ها: حکایت ها

نويسنده :سید سروش سیدی فرد
تاريخ: یکشنبه بیست و نهم فروردین ۱۴۰۰ ساعت: ۱:۶ ب.ظ

از ماست که بر ماست (داستان مسئولیت پذیری3)

گفتم: ای جنگل پیر، تازگی ها چه خبر؟ 

پوزخندی زد و گفت: هیچ، کابوس تبر!

▂▃▅▇█▓▒░ از ماست که بر ماست ░▒▓█▇▅▃▂

روزی عده ای به جنگل رفتند و هر جایی که درخت تنومندی بود، آن را می بریدند، وحشتی در میان درختان افتاد و از این وسیله ی بُرنده متعجب شدند. 

درخت پیر گفت: تحقیق کنید این وسیله چیست که درختان به این عظمت را می بُرد؟ 

پس از تحقیق به او گفتند: وسیله ای از آهن و چوب که آن را تبر می نامند. 

درخت گفت: آری، از ماست که بر ماست. 

◦•●◉✿ روز را خورشیـد می سازد، روزگار، ما را ✿◉●•◦


برچسب ها: حکایت ها

نويسنده :سید سروش سیدی فرد
تاريخ: یکشنبه بیست و نهم فروردین ۱۴۰۰ ساعت: ۱۲:۳۱ ب.ظ

مهندس و مدیر (داستان مسئولیت پذیری 2)

کسی که در غذر و بهانه آوردن مهارت دارد، به ندرت به درد رهبری می خورد. (بنجامین فرانکلین)

▂▃▅▇█▓▒░ مهندس و مدیر ░▒▓█▇▅▃▂

مردی سوار بر بالن در حال حرکت بود. ناگهان به یاد آورد قرار مهمی دارد. ارتفاعش را کم کرد و از مردی که روی زمین بود، پرسید: ببخشید آقا، من قرار مهمی دارم. ممکن است به من بگویید کجا هستم، تا ببینم به موقع به قرارم می رسم یا نه؟ 

- بله شما در ارتفاع حدوداً شش متری، طول جغرافیایی 872418 و عرض جغرافیایی 214137 هستید. 

- شما باید مهندس باشید. 

- بله، از کجا فهمیدید؟!

- چون اطلاعاتی که به من دادید، اگر چه کاملاً دقیق بود، به درد من نمی خورد. من هنوز نمی دانم کجا هستم و به موقع به قرارم می رسم یا نه؟ 

- شما باید مدیر باشید. 

- بله، از کجا فهمیدید؟!

- چون شما نمی دانید کجا هستید و به کجا می خواهید بروید. قولی داده اید و نمی دانید چگونه به آن عمل کنید و انتظار دارید مسئولیت آن را دیگران بپذیرند.

◦•●◉✿ روز را خورشیـد می سازد، روزگار، ما را ✿◉●•◦


برچسب ها: حکایت ها

نويسنده :سید سروش سیدی فرد
تاريخ: یکشنبه بیست و نهم فروردین ۱۴۰۰ ساعت: ۱۲:۲۶ ب.ظ