وبلاگ شخصی و مطالعاتی سیّدسروش سیّدی فرد
اخبار، مقالات، جزوه ها و تازه های علمی، پژوهشی و درمانی روان شناسی
عصب-روانکاوی

مارک سولمز متولد 1961، آفریقای جنوبی عصب شناس و روانکاو است. وی استاد نوروپسیکولوژی کیب تاون و از تأسیس کنندگان انجمن روانکاوی بریتانیاست. شهرت وی به خاطر تأسیس علم بین رشته ای عصب-روانکاوی است. عمده پژوهش های وی مربوط به رؤیابینی، انگیزش و هیجان، ناهشیار و حافظه است.

عصب-روانکاوی شاخه ای نوین در روانشناسی است که در پی برداشتن مرز های علوم اعصاب و روانکاوی به منظور درک بهتر عملکرد ذهن و مغز انسان است. اولین تلاش برای پیدایش عصب روانکاوی توسط خود فروید در کتاب نیمه تمام «پروژه ای برای روانشناسی علمی» صورت گرفت. ولی به علت ناقص بودن دانش و ابزار زمان فروید این پروژه نیمه کاره رها شد. بار دیگر لوریا پدر علم عصب روانشناسی تلاش هایی برای پژوهش عصب شناختی بر مفاهیم روانکاوی انجام داد که باز هم با روی آمدن رژیم کمونیستی نیمه کاره رها شد.

در سه دهه اخیر با پیدایش دستگاه های عصب شناختی راه پژوهش هموار شد و جسته و گریخته تلاش هایی برای پیوند این دو رشته انجام شد که سرانجام توسط مارک سولمز عصب شناس، صورت علمی و رسمی به خود گرفت. اریک کندل، آنتونیو داماسیو، جوزف لیدو، ژک پانکسپ، مارک سولمز، پیتیر فوناگی، اتو کرنبرگ از چهره های شناخته شده در این زمینه هستند. 

مارک سولمز

مارک سولمز نظریه عصب‌شناسی خود را بر پایه فرضیه رویابینی فروید استوار کرد. طبق فرضیه فروید رویاها موهوم و تصادفی نیستند بلکه دارای معنی برای شخص تجربه کننده رویا هستند. فروید برای رویا کارکردهای مختلفی قائل بود و آنرا تحقق یک میل ناهشیار، کمک به طولانی تر شدن خواب آرام و رهایی از قید و بند واقعیت تحت تسلط اصل لذت در واکنش به برخی اشتغالات ذهنی روزمره یا پس مانده‌های روز میدانست. طبق آزمایش‌های مارک سولمز زمانی که به «سیستم جستوگر» که مغز میانی را به لیمبیک و لوب پیشانی متصل می‌کند آسیبی برسد فرد دیگر رویا نمی‌بیند. سیستم جستجوگر انسان را به تحقق اهداف در رابطه با محیط بر می انگیزاند که در حقیقت همان اصل لذت در نظام فرویدی است. همچنین افرادی که به علت آسیب مغزی دیگر رویا نمیبند از خواب کوتاه تری برخوردار هستند که این نظریه را که رویا نگهبان خواب است را تایید می‌کند.

سولمز همراه با بسیاری از روانکاوان که به ایده اولیه برخواسته از نورولوژی و روانکاوی مغزشناسی فروید وفادار مانده اند، پس از یافته های امروزین، عقیده دارد که مغز با سایر اعضای بدن فرق دارد. مغز فقط یک عضو دارای عینیت نیست، بلکه مغز صاحب ذهنیت است. رنج و لذت می برد. هیجان، احساس، تخیل و تفکر دارد و کارش بر اساس تجربیات کیفی است. ناآگاهی، آگاهی و خودآگاهی دارد. به عبارت جامع تر، مغز ما خود ماست.

 

به نظر اریک کندل روانپزشک برنده نوبل، عصب شناسی در 8 زمینه می‌تواند دربارهٔ فرضیات روانکاوی به تحقیق بپردازد:

  1. ماهیت روندهای ذهنی ناخودآگاه
  2. ماهیت علیت روانشناختی
  3. علیت روانشناختی و بیماری‌های روانی
  4. تجارب اولیه کودکی و تأثیر آن بر آینده فرد در بالا بردن استعداد او برای مبتلا شدن به اختلالات روانی
  5. نیمه هشیار، ناهشیار و کورتکس پیشانی
  6. جهت گیری جنسی
  7. روانکاوی و تغییرات ساختاری در مغز
  8. دارو درمانی به عنوان روشی همراه و کمکی در روانکاوی

 

منبع: مغز و دنیای درون، مارک سولمز و الیور ترنبال، ترجمه علی فیروزآبادی، نشر قطره


موضوعات: عصب-روانکاوی


نويسنده :سید سروش سیدی فرد
تاريخ: شنبه بیست و یکم فروردین ۱۴۰۰ ساعت: ۱۲:۳۱ ق.ظ

از مثلث تا تحریف های شناختی

در کتاب از حال بد به حال خوب ، دکتر دیوید برنز می‌گوید ما با 10 تفسیر غلط و تحریف شناختی روبرو هستیم. منظور از تحریف شناختی این است که ما به 10 شکل مختلف با رویدادهایی که پیرامون ما اتفاق می‌افتد برخورد می‌کنیم. توجه داشته باشید که هر کدام از تحریف‌های شناختی زیر با خلق و خوی ما رابطه مستقیم دارد و باعث می‌شود که حوادث پیرامون خودمان را به شکل نادرست تفسیر و حال خودمان را بد کنیم. البته خطاهای شناختی دیگری هم هستند مثل انتساب به خود، پذیریش سببیت زمانی (پیش بینی بدون شواهد کافی)، مسئولیت پذیری افراطی (پذیریش سببیت فردی)، انتزاع انتخابی، ذهن خوانی که به ده موردی که کتاب از حال بد به حال خوب اشاره شده است، می کنم. 

 

اگر بخواهیم یک تعریف ساده و قابل درک از شناخت درمانی ارائه دهیم باید بگوییم:

"حوادث بیرونی نمی‌تواند تأثیری عمیق بر شما بگذارد. هیچ چیز تأثیرگذارتر از افکار و تلقی‌های درونی شما نیست."

1. دوگانه اندیشی

یکی از تحریفات شناختی و نگرش‌های نادرست است که وضعیت شخصی خودمان را به صورت سیاه و سفید ارزیابی کنیم. این طرز تفکر ریشه در کمال‌گرایی دارد. در صورتی که کسی به این نگرش مبتلا شود از خودش انتظار دارد که همیشه در همه چیز بهترین باشد و اگر یک کار اشتباه و هر چند کوچک و قابل چشم‌پوشی انجام دهد، نمی‌تواند خودش را ببخشد و احساس می‌کند که شخصی بی‌ارزش و بی‌کفایت است.

در صورتی که شخص تمایل دارد که از این طرز فکر رها شود لازم است اشتباهات خودش را بپذیرد ولی بداند که اشتباه هیچ ربطی به شخصیت او ندارد و او همچنان شخصیتی محترم به شمار می‌رود.

2. تعمیم دادن

یکی از نگرش‌های غلط دیگری که در کتاب از حال بد به حال خوب به آن اشاره شده این است که وقتی یک اتفاق مشخص یک بار برای یک شخص می‌افتد، او تصور می‌کند که قرار است این اتفاق همیشه برای او بیفتد. برای رهایی از این طرز فکر شخص باید بپذیرد احتمال وقوع این اتفاق وجود دارد ولی این احتمال کم است. اگر می‌خواهیم که حالمان خوب شود لازم است از تعمیم دادن دست برداریم.

3. فیلتر ذهنی

بعضی از افراد از هر رویداد و اتفاقی که برای آن‌ها می‌افتد، تفسیر منفی دارند و پس از مدتی به این نتیجه می‌رسند که همه اتفاقات زندگی منفی و ناخوشایند است. چنین نگرشی می‌تواند افسردگی شدیدی به همراه داشته باشد و آسیب‌های جبران ناپذیری به وضعیت جسمی و روانی فرد وارد کند.

در واقع وضعیت افرادی که در زندگی خود از فیلتر ذهنی استفاده می‌کنند دقیقاً مانند کسانی است که یک عینک به چشم خود زده‌اند و هر چیزی را منفی می‌بینند.

4. عدم کفایت رویدادهای مثبت

یکی از تحریفات شناختی دیگر این است که فرد رویدادهای مثبت را کافی نمی‌داند. به بیان دیگر بر این باور است که اتفاقات و رویدادهای مثبتی که تاکنون روی داده است، به اندازه کافی راضی‌کننده نیست. برخی افراد پای خودشان را از این حد هم فراتر می‌گذارند و بر این باور هستند که اتفاقات مثبتی که می‌افتد منفی هستند. این تفکر یکی از مخرب‌ترین تفکراتی است که یک فرد می‌تواند داشته باشد.

5. نتیجه‌گیری زودهنگام

بعضی از افراد تمایل دارند که از اتفاقی که برایشان می‌افتد سریع نتیجه‌گیری منفی کنند. این در حالی است که نتیجه‌گیری منفی آن‌ها هیچ ارتباط و تناسبی با واقعیت ندارد. یکی از نمونه‌های این تفکر ذهن‌خوانی است. منظور از ذهن‌خوانی این است که فرد تصور می‌کند که دیگران برای او فکر و اندیشه بد دارند و علیه او اقدام می‌کنند. یکی دیگر از نمونه‌های این تفکر صحبت کردن در مورد آینده است. برخی فکر می‌کنند که در آینده قرار است اتفاقی بد و ناگوار برای آن‌ها بیفتد و مدام در مورد آن موضوع ناخوشایند صحبت می‌کنند.

6. بزرگ‌نمایی (اغراق) و کوچک‌نمایی

افرادی که بزرگ‌نمایی می‌کنند معمولاً نقاط منفی و خطاها را خیلی بزرگ‌تر از واقعیت می‌بینند و اهمیت آن مسائل را نزد خود چندین و چند برابر می‌کنند. گاهی این افراد اتفاقاتی که ممکن است برای هر کسی اتفاق بیفتد را به یک کابوس برای خودشان تبدیل می‌کنند. افرادی که کوچک‌نمایی می‌کنند اهمیت مسائل را خیلی کمتر از چیزی که در واقعیت وجود دارد پایین می‌آورند.

7. استدلال عاطفی

بعضی از افراد هستند که فکر می‌کنند تصور و احساسی که از اتفاقات گوناگون دارند درست و واقعی است. این افراد می‌گویند من احساس بد بودن می‌کنم پس قطعاً بد هستم. این نوع تفکر به هیچ عنوان صحیح نیست؛ زیرا احساساتی که ما داریم از تفکر و باورهای ما سرچشمه می‌گیرد و این احساس ما با واقعیت کاملاً فرق دارد.

8. عبارت‌های بایدی

برخی افراد با استفاده از عبارت‌هایی که دربردارنده کلمه «باید» هستند، در دام تفکرهای اشتباه می‌افتند. مثلاً این افراد می‌گویند: «من باید این آزمون را با بهترین نتیجه پشت سر بگذارم.»

9. برچسب‌گذاری‌های اشتباه

برچسب‌گذاری اشتباه به این معناست که فرد تمایل دارد که به هر اتفاقی برچسب منفی و اشتباه بچسباند و از هر چیزی تفسیر غلط و وارونه ارائه دهد. فردی که برچسب‌گذاری اشتباه می‌کند سعی دارد که هر رویدادی را با کلمات نادرست و نامناسب تفسیرکند.

10. شخصی‌سازی

برخی از افراد تصور می‌کنند که مسئول رویدادهای منفی هستند که اتفاق می‌افتد. این در حالی است که وقتی با دقت نگاه کنیم متوجه می‌شویم که هیچ پایه و اساسی برای این استدلال وجود ندارد.

کتاب از حال بد به حال خوب مخصوص چه کسانی است؟

همه ما می‌دانیم که افکار منفی غیرمنطقی و نامناسب هستند ولی وقتی عصبانی، غمگین یا افسرده هستیم ممکن است همین افکار منفی، واقع‌بینانه به نظر برسند و بتوانند روی عملکرد و کارایی ما تأثیر بگذارند. روش دکتر دیوید برنز در این کتاب به شما کمک می‌کند که حتی در بدترین حالت روحی، کنترل افکارتان را به دست بگیرید و بتوانید درک بهتری از واقعیت داشته باشید. هدف این کتاب آن است که تفکر و نگرش بهتر و مثبت‌تری در ما ایجاد کند.

درست است که این کتاب برای درمان افسردگی نوشته شده است و تلاش می‌کند که از طریق تغییر نگرش به فرد افسرده کمک کند ولی اصلاً این چنین نیست که تنها برای افراد مبتلا به افسردگی مناسب باشد. کلیه افرادی که به دنبال موفقیت، رشد و توسعه فردی هستند می‌توانند از این کتاب نهایت استفاده را ببرند. این کتاب به کلیه افراد کمک می‌کند که از فشارهای عصبی که با آن مواجه هستند بکاهند و سال‌های عمر خود را با آرامش بیشتری پست سر بگذارند. وقتی افراد ناراحتی هیجانی غیرانطباقی مفرطی را تجربه می کنند این با تفسیر های سوگیرانه ی قالبی و مشکل ساز آنها در مورد این سه گانه ی شناختی خود، دنیا و آینده ارتباط دارد. برای مثال بیمارانی که افسردگی بالینی دارند بیشتر مستعد آن هستند که بر این باور باشند که ناتوان و درمانده اند و دیگران را قضاوت گر و عیب جو و دنیا را تیره و بدون پاداش تلقی کنند. به همین ترتیب بیماران دچار اختلالات اضطرابی ممکن است مستعد آن باشند که خود را به شدت آسیب پذیر و دیگران را تواناتر و آینده را پر از احتمال بروز فجایع شخصی بدانند. هر چند دیدگاه های بیمار معیوب و کژکار است اما به وسیله فرآیند های شناختی که نگهدارنده ی آنهاست تداوم می یابند. شناخت درمانی، درمان کوه مدت و ساختار یافته ای است که در آن بیمار و درمانگر با هم فعالانه می کوشند به اهداف درمان دست یابند؛ اهدافی که به مشکلات فعلی بیمار و حل آنها معطوف است. شناخت درمانی در افسردگی، اختلال وحشتزدگی (پانیک)، اختلال وسواسی-جبری، اختلالات شخصیت و اختلالات شبه جسمی (سایکوسوماتیک) به کار می رود. این درمان معمولاً به صورت فردی انجام می شود ولی روش های گروهی هم گاه مفید است. درمانگر می تواند دارو هم در کنار این درمان تجویز کند. درمان افسردگی پارادایمی از رویکرد شناختی است. در شناخت درمانی فرضیه این است که به طور کلی ادراک و تجربه فرآیند فعّالی هستند که هم داده های درون نگرانه و هم داده های مشاهده ای در آنها نقش دارند. شناخت واره های بیمار معطوف ترکیبی از محرک های درونی و بیرونی هستند. نحوه ارزیابی افراد از موقعیّت ها عموماً در شناخت واره های آنها (افکار و تصاویر بصری ذهنی) مشهود است. این شناخت واره ها جریان اصلی هشیاری یا میدان پدیداری را تشکیل می دهند که بازتاب شکل بندی آنها از خود، دنیا، گذشته و آینده شان است. تغییر در محتوای ساختار های شناختی زمینه ای، بر حالت های عاطفی و الگوی رفتاری افراد تأثیر می گذارد. بیماران از طریق درمان روانشناختی می توانند از تحریف های شناختی خود آگاه شوند. اصلاح ساختار های شناختی معیوب و ناکارآمد منجر به بهبود بالینی می شود.  

از دیدگاه دکتر دیوید برنز شناخت درمانی بر سه اصل مهم و اساسی استوار است:

اصل اول: خلق و خوی انسان به واسطه شناخت‌ها و افکار او تعیین می‌شود. افکار ما از نگرشی که نسبت به اتفاقات مختلف داریم ناشی می‌شود. در نتیجه وقتی می‌توانیم از حال بد خارج شویم و حال خوب پیدا کنیم که نگرش و طرز فکر خودمان را تغییر دهیم. باید رویدادها را به شکلی مثبت ارزیابی و تفسیر کنیم. معمولاً افراد به خاطر تفسیر خوبی که از اتفاقات مختلف دارند دست به کارهای درست و شایسته می‌زنند.

اصل دوم: زمانی که فرد احساس افسردگی می‌کند، افکار او تحت تأثیر شدید منفی‌گرایی است. در واقع فرد منفی‌گرا دیر یا زود به افسردگی مبتلا می‌شود.

اصل سوم: افکار و اندیشه‌های منفی که باعث آشفتگی و ناراحتی عاطفی انسان می‌شود تقریباً همیشه حاوی تحریف‌ها و تفسیرهای غلط از اتقاق‌ها و رویدادها هستند. شاید این افکار در نگاه اول مهم و قابل اعتنا باشند ولی وقتی واقع‌بینانه به آن‌ها نگاه کنیم می‌فهمیم که کاملاً نامربوط و غیرمنطقی هستند. نگرش اشتباه نسبت به مسائل دلیل اصلی مشکلاتی است که در زندگی داریم.

شناخت درمانی با تکیه بر سه اصل فوق می‌کوشد ریشه مشکل را پیدا و روی آن کار کند. در واقع با تفکر صحیح در مورد مسائل و اتفاقات مختلف می‌توانیم بسیاری از مشکلاتی که در زندگی روزمره با آن‌ها روبرو هستیم را برطرف کنیم.

 

یکی از دلایل مهم و اصلی این استدلال‌ها و نگرش‌های اشتباه و منفی، کمبود عزت نفس است. فقدان یا کمبود عزت نفس باعث می‌‎شود که حالمان بد شود. دیوید برنز در کتاب از حال بد به حال خوب ادعا می‌کند که خیلی از مشکلات و مسائل از نبود عزت نفس سرچشمه می‌گیرد و در صورتی که بتوانیم روی عزت نفس خودمان کار کنیم می‌توانیم حال بهتری داشته باشیم و هدف اصلی کتاب از حال بد به حال خوب همین است که با تقویت عزت نفس به ما کمک کند که حل بهتری در زندگی خود داشته باشیم.

عزت نفس چیست و از چه راه‌هایی می‌توان آن را بهبود بخشید؟

عزت نفس در واقع بر دو پایه و اساس استوار است:

  1. من خودم را خوب می‌دانم.
  2. من خودم را دوست‌داشتنی می‌دانم.

هر چه فرد این دو اصل را در خودش تقویت کند، در واقع عزت نفس بیشتری دارد و هر چه این دو اصل ضعیف‌تر شود، عزت نفس هم ضعیف‌تر می‌شود. سوال این است که فرد از چه راه‌هایی می‌تواند عزت نفس خودش را بهبود ببخشد؟ در ادامه به چند مورد از راهکارهای بهبود عزت نفس اشاره شده است:

  1. گاهی اوقات ممکن است در وجودتان از خودتان انتقاد کنید. تلاش کنید که این افراد را بشناسید و آن‌ها را روی کاغذ بنویسید.
  2. با توجه به 10 مورد روش تحریف واقعیت که در بالا بیان شد، بررسی کنید و ببینید که چرا افکار و اندیشه‌های خود را تحریف می‌کنید.
  3. تلاش کنید که نگرش اشتباه و تحریف‌شده خودتان را با واقعیت تطبیق دهید تا بفهمید طرز فکری که شما در آن مورد خاص داشته‌اید کاملاً اشتباه بوده است.
  4. یکی از راهکارهای دیگر استفاده از عبارت‌های تأکیدی مثبت‌گرایانه است. شما با این عبارت‌ها می‌توانید عزت نفس خودتان را تا حدود زیادی بهبود ببخشید.

دانلود کتاب از حال بد به حال خوب دکتر دیوید برنز ترجمه مهدی قراچه داغی



نويسنده :سید سروش سیدی فرد
تاريخ: جمعه بیستم فروردین ۱۴۰۰ ساعت: ۲:۳۹ ب.ظ

علوم اعصاب اجتماعی

عشق با تمام وجود، مغز را به شیوه هایی تحریک می کند که به مواد اعتیاد آور شباهت دارد.

 

یکی از برجسته ترین ویژگی های انسان، رفتار اجتماعی ماست. شمپانزه ها در چند تکلیف شناختی تقریباً مثل انسان ها عمل می کنند، اما نه در یک شناخت های اجتماعی نظیر پی بردن به اینکه فرد دیگری چه می داند یا قصد دارد چه کاری انجام دهد. انسان ها برای آموختن به یکدیگر (و حتی آموختن به شمپانزه ها) تلاش زیادی می کنند، اما شمپانزه ها برای آموختن به یکدیگر به ندرت تلاش عمدی می کنند. 

به تمام روش هایی که افراد با هم عمل می کنند فکر کنید. بسیاری از زوج ها کل عمر بزرگسالی خود را با هم می گذارنند، به یکدیگر، به فرزندان شان، و به نوه هایشان کمک می کنند. افراد بسیاری تلاش زیادی را صرف کمک به کسانی می کنند که آنها را نمی شناسند، و گاهی حتی جان خود را به خطر می اندازند. همکاری اقتصادی فرصت هایی را ممکن می سازد که نیاکان ما تصورش را نمی کردند. امشب ممکن است اتومبیلی را برانید که در اروپا ساخته شده و سوخت آن را خاورمیانه تأمین کرده باشد و غذایی را بخورید که توسط کشاورزان در آسیا پرورش یافته، بر طبق دستور خوراک پزی آمریکای جنوبی آشپزی کنید، و در رستورانی غذا بخورید که افراد قرن گذشته آن را ساخته اند. و توسط تلاش های مشترک پژوهشگران پزشکی چندین کشور از چندین قرن، از بیماری مصون باشید. 

علوم اعصاب درباره ی این ها چه می تواند بگوید؟ 

بلی، علوم اعصاب اجتماعی......... مطالعه ی این موضوع که چگونه ژن ها، مواد شیمیایی، و نواحی مغز در رفتار اجتماعی مشارکت دارند، حوزه ی مطالعاتی نسبتاً جدیدی است، ولی حوزه ای است که علاقه ی فزاینده ای را بر می انگیزد.

زیست شناسی عشق

فرض کنید عمیقاً عاشق کسی هستید، پژوهشگران فعالیت مغزی شما را با استفاده از fMRI در حالیکه به تصاویر محبوبتان نگاه می کنید، با تصاویر افرادی که چهره ی زیبایی دارند مقایسه می کنند. تصاویر فردی که عاشق او هستید فعال سازی بیشتر برخی نواحی مغزی مرتبط با پاداش را به شیوه های مشابه با نشئگی که افراد از مواد اعتیاد آور گزارش می دهند، تولید خواهد کرد. دیدن عکس فرد محبوب تان، هیپوکامپ و نواحی دیگری را نیز که برای حافظه و شناخت اهمیت دارند، فعال می کند. [به طور طبیعی، فکر کردن به کسی که عاشق او هستید خاطرات آنچه با هم انجام داده اید را فراخوانی می کند]..... 

هورمون اوکسی توسین و هورمون های مرتبط به آن وازوپرسین [=هورمون های عشق]

اوکسی توسین پاسخ های مثبت به فردی را افزایش می دهد که او را واقعاً دوست دارید و به او اعتماد می کنید، اما پاسخ های مثبت به هر کسی را افزایش نمی دهد.  هر چند اصطلاح بهتر، افزایش دهنده ی عشق یا تقویت کننده ی عشق است. روش مناسب برای مطالعه ی تأثیرات اوکسی توسین، دادن آن به صورت اسپری بینی به افراد و مقایسه ی تأثیرات آن با دارونماست. اوکسی توسین مستقیماً از سوراح بینی به مغز انتقال می یابند و تقریباً نیم ساعت بعد تأثیر می کند. اگر با تمام وجود عاشق هستیم، با دیدن عکس معشوق یا اهداف آرمانی، تحت تأثیر اوکسی توسین هستیم. اوکسی توسین به افراد کمک می کند جلوه های صورت هیجان ها را تشخیص دهند. اوکسی توسین برای افرادی که از قبل در تشخیص دادن جلوه های صورت هیجان خوب هستند، تأثیری نداردف چون آنها نیازی به بهبود ندارند. اوکسی توسین به افرادی که در تشخیص دادن جلوه های هیجانی مشکل دارند، کمک می کند تا جلوه های هیجانی نسبتاً راحت را تشخیص دهند. 

در بسیاری از موقعیت ها، تأثیر اوکسی توسین بر روابط اجتماعی بستگی دارد به اینکه افراد دیگر کیستند. اوکسی توسین پیروی از نظرات افراد و هم گروه ها را افزایش می دهد [افرادی که فکر می کنیم مانند ما هستند]... اما پیروی از نظرات افرادی که هم گروه ما هستند را افزایش نمی دهد. 

تأثیرات اوکسی توسین همیشه نوع دوستانه نیست، وقتی افراد خود را در معرض تهدید احساس می کنند، اوکسی توسین توجه آنها را به خطرات احتمالی افزایش می دهد و خشم، ناراحتی، و واکنش های منفی به دیگران، به ویژه به غریبه ها را بیشتر می کند. افرادی که در مجموع افکار پارانوئیدی هستند، تحت تأثیر اوکسی توسین می توانند حتی بی اعتماد تر شوند. 

این فرضیه ای است که تمام این داده ها را یکپارچه می کند: اوکسی توسین توجه به اهمیت علائم اجتماعی را افزایش می دهد... نتیجه، توجه بیشتر به جلوه های صورت و پاسخ های مثبت نیرومند تر به کسانی است که آنها را دوست دارید یا اعتماد می کنید، اما وقتی دلیلی برای شک داشتن به کسی دارید، احتیاط کاری را افزایش می دهد. 

همدلی و نوع دوستی 

زندگی متمدن به کمک افراد به یکدیگر بستگی دارد. مساعدت به همدلی بستگی دارد، توانایی یکی انگاشتن خود با دیگران و احساس کردن عذاب آنها تقریباً انگار که عذاب خود شماست. گرچه همدلی منحصر به انسان ها نیست، اما در ما قوی تر از گونه های دیگر است. میمون یا شمپانزه ای که بین تقویت کردن فقط خودش یا تقویت کردن خودش و میمون یا شمپانزه ی دیگر حق انتخاب دارد، تقریباً بی تفاوت به دیگری به نظر می رسد، مگر اینکه آن دیگری خویشاوند یا مصاحی دیرینه باشد. توانایی قرار دادن خود جای کسی دیگر به ناحیه ای بستگی دارد که در آنجا قشر گیجگاهی با قشر آهیانه ای تماس پیدا می کند......... از نقطه نظر تکاملی، نوع دوست بودن نسبت به خویشاوندانتان معنی دارد و فردی که شبیه شما به نظر می رسد به احتمال بیشتری با شما ارتباط دارد تا فردی که بسیار متفاوت با شماست..... با این حال، نیرومندی این سوگیری هم گروهی در بین افراد تفاوت دارد. اکثر افراد پاسخ های مغزی نشان می دهند که از چند نظر بین دیدن چهره های نژاد خودشان در برابر چهره های نژاد دیگر تفاوت دارد، اما این تفاوت در افرادی که سوگیری نیرومندی به نژاد خودشان دارند بیشتر است....... افراد از نظر میزان همدلی و نوع دوستی، از بخشندگی تا خودخواهی تفاوت دارند. این تفاوت با فعالیت مغز همبستگی دارد، وقتی افراد شرحی از پریشانی کسی را می شنوند، از نظر برانگیختگی فشر پیش پیشانی پشتی میانی تفاوت دارند. آنهایی که برانگیختگی بیشتری دارند از درک پریشانی بیشتری خبر می دهند و به احتمال بیشتر از معمول برای کمک به دیگران وقت صرف می کنند... افراد دارای صفات سایکوپاتیک، آزادانه دست به اعمالی می زنند که به دیگران آسیب می رسانند، آیا آنها نمی فهمند که دیگران رنج خواهند کشید؟؟؟؟؟؟؟؟ پژوهش ها نشان می دهد که آنها از لحاظ شناختی می فهمند اما گرایش کمی به احساس کردن عذاب هیجانی دیگران دارند. با این حال، وقتی آن ها سعی می کنند تجربه ی فرد دیگری را تصور کنند، نواحی هیجانی مغز، فعال سازی ضعیفی و یکسانی را نشان می دهند. یعنی، آنها فاقد همانند سازی توأم با همدلی هستند که به آنها امکان خواهد داد تا درک کنند طرف مقابل چه احساسی خواهد داشت.

مغز اجتماعی 

در رابطه با عشق، همدلی، همکاری، محرک، سابقه ی طولانی وقایع است و پاسخ، ترکیب پیچیده ای از اعمال مغز است که از فردی به فرد دیگر از زمانی به زمان دیگر فرق می کند. پژوهش درباره ی علوم اعصاب اجتماعی به دلیل علاقه ی زیاد به آن ادامه خواهد یافت، اما اگر به نظر می رسد که پیشرفت کُند است، باید صبور باشیم.



نويسنده :سید سروش سیدی فرد
تاريخ: جمعه بیستم فروردین ۱۴۰۰ ساعت: ۱:۳۷ ب.ظ

رابطه ی ذهن-مغز

فرض کنید بگویید «چون مردی را با اسلحه دیدم ترسیدم». یک دانشمند علوم اعصاب می گوید «شما به دلیل فعالیت الکتروشیمیایی بیشتر در بادامه ی مغزی مغزتان ترسیدید». اگر هر دو اظهار درست باشند چه ارتباطی بین آنها وجود دارد؟ توجیهات زیستی رفتار، مسئله ی ذهن-بدن یا ذهن-مغز را مطرح می سازند: ذهن و مغز چه رابطه ای دارند؟ رایج ترین دیدگاه بین افراد غیردانشمند بدون تردید دوگانه نگری است، این عقیده که ذهن و بدن انواع مختلف ماده هستند که مستقل از هم وجود دارند. رنه دکارت، فیلسوف بزرگ فرانسوی مدافع دوگانه نگری بود، اما این موضوع ناراحت کننده را تشخیص داد که چگونه ذهن که از ماده ساخته نشده است می تواند بر مغز مادی تأثیر بگذارد. او اظهار داشت که ذهن و مغز در نقطه ی واحدی از فضا تعامل می کنند که از نظر وی غده ی صنوبری بود، کوچکترین ساختار بدون جفت که توانست در مغز بیابد. شکل زیر برداشت رنه دکارت از مغز و ذهن را نشان می دهد. دکارت می دانست که چگونه نور از یک شیء (فلش) به شبکیه ها در پشت چشم ها می رسد. حروف و اعداد بیانگر مسیر هایی هستند که او از شبکیه ها تا غده صنوبری تصور کرده بود.

گرچه ما امتیاز اولین دفاع آشکار از دوگانه گری را به دکارت می دهیم، اما او این عقیده را ابداع نکرد. تجربیات ما به قدری با اعمال جسمانی مغز متفاوت به نظر می رسند که اکثر افراد بدیهی می دانند که ذهن و مغز متفاوت باشند. حتی روانشناسان برجسته گاهی به تفکر دوگانه نگر منحرف می شوند. یک روانشناس اظهار داشت ما درباره ی اینکه آیا وقایع عصبی رویداد روانشناختی را تحریک می کنند یا برعکس، اطلاعات اندکی داریم. به عبارت دیگر، ما نمی دانیم که آیا فعالیت مغزی موجب افکار می شود یا افکار موجب فعالیت مغزی می شوند. اما اگر افکار و فعالیت مغزی یک چیز باشند، این سؤال معنی ندارد.

تقریباً تمام فلاسفه و دانشمندان علوم اعصاب امروزی، دونگانه نگری را رد می کنند. مخالفت قاطع این است که دوگانه نگری با یکی از اصول فیزیک که به قانون نگهداری ماده و انرژی معروف است، تضاد دارد: ماده می تواند به انرژی و انرژی به ماده تبدیل شود، اما هیچ کدام از نیستی پدیدار نمی شود، به صورت نیستی ناپدید نمی شود، یا بدون عملی توسط ماده یا انرژی دیگر تغییر نمی کند. چون ماده روند خود را فقط زمانی تغییر می دهد که ماده یا انرژی دیگری بر آن تأثیر بگذارد، ذهن که از ماده یا انرژی تشکیل نشده است، نمی تواند کاری کند چیزی، از جمله حرکات عضله، روی دهد. اگر شما از اصطلاحی مانند ذهن به معنی چیزی شبح مانند استفاده کنید که نه ماده است و نه انرژی، استدلال های علمی و فلسفی را که می توانند علیه شما ردیف شوند، دست کم نگیرید. 

گزینه برای دوگانه نگری، وحدت نگری است، این عقیده که دنیا فقط از یک نوع ماده تشکیل شده است. انواع مختلف وحدت نگری امکان پذیری است که در طبقات زیر دسته بندی شده اند:

1. ماده گرایی: این عقیده که هر چیزی وجود دارد، ماده یا جسمانی است. بر طبق یک مدل از این نظر، ماده گرایی حذفی، وقایع ذهنی اصلاً وجود ندارند، و هرگونه روانشناسی عامیانه مبتنی بر ذهن و فعالیت ذهنی اصولاً اشتباه است. با این حال، اکثر ما به سختی باور داریم که ذهن مان ساخته و پرداخته ی تخیل است. نوع پذیرفتنی تر این است که ما در نهایت برای توضیح دادن تمام تجربیات روانشناختی در قالب کاملاً مادی، راهی پیدا خواهیم کرد. 

2. ذهن گرایی: این نظر که فقط ذهن واقعاً وجود دارد و اینکه دنیای مادی تا وقتی ذهن از آن آگاه نباشد، نمی توانند وجود داشته باشد. جورج برکلی فیلسوف، مدافع اصلی این موضع بود. آزمایش کردن این عقیده راحت نیست (می توانید آن را امتحان کنید).

3. موضوع یکی انگاری: این دیدگاه که فرآیند های ذهنی و برخی انواع فرآیند های مغزی، یک چیز هستند که با اصطلاحات متفاوتی توصیف می شوند. به عنوان قیاس، فردی می تواند مونا لیزا را به صورت نقاشی خارق العاده توصیف کند، یا فردی می تواند رنگ و درخشندگی دقیق هر نقطه روی این نقاشی را فهرست کند. گرچه این دو توصیف کاملاً متفاوت به نظر می رسند. موضع یکی انگاری نمی گوید که ذهن مغز است، بلکه می گوید ذهن فعالیت مغز است. درست همانگونه که آتش یک چیز نیست، بلکه چیزی اتفاق می افتد، فعالیت ذهنی چیزی است که برای مغز روی می دهد. فعالیت مغزی موجب هشیاری نمی شود، کما اینکه هشیاری نیز موجب فعالیت مغزی نمی شود. هر یک مانند دیگری یکسان است. 

آیا می توانیم مطمئن باشیم که وحدت نگری درست است؟ نه... با این حال، پژوهشگران آن را به عنوان معقول ترین فرضیه ی کاری قبول دارند تا ببینند چقدر می توانند در این فرضیه پیشرفت کنند. به طوری که تجربیات و فعالیت های مغزی جدانشدنی به نظر می رسند. تحریک یک ناحیه ی مغز تجربه ای را تحریک می کند، و هر تجربه ای فعالیت مغزی را تحریک می کند، و صدمه دیدن هر ناحیه ی مغز به از دست رفتن کارکردی ذهنی منجر می شود. تا جایی که ما می توانیم بگوییم، بدون فعالیت مغزی نمی تواند فعالیت ذهنی داشته باشید، و بدون فعالیت ذهنی نمی توانید برخی انواع فعالیت مغزی را داشته باشید.

آیا اعتقاد به وحدت نگری به معنی آن است که ما تکامل ذهن را تنزل می دهیم؟ شاید چنین نباشد. شاید ما مفهوم دنیای مادی خود را ارتقا می دهیم. 

دیوید چالمرز، آنچه را که مسائل آسان می نامند از مسئله ی دشوار هشیاری متمایز می کند. مسائل آسان به سؤال هایی از قبیل تفاوت بین خواب و بیداری و اینکه هنگام هشیاری چه فعالیت مغزی روی می دهد مربوط می شوند. این مسائل از لحاظ علمی، اما نه فلسفی، دشوارند. در مقابل، مسئله ی دشوار مربوط می شود به اینکه چرا اصلاً هشیاری وجود دارد. به نقل چالمرز، چرا تمام این پردازش اطلاعات در تاریکی، عاری از هرگونه احساس درونی روی نمی دهد؟ چرا فعالیت مغزی اصلاً شبیه چیزی احساس نمی شود؟ بسیاری از دانشمندان و فلاسفه قبول دارند که حداقل در حال حاضر، نمی توانیم به این سؤال پاسخ بدهیم. ما حتی فرضیه ی روشنی برای آزمودن نداریم. بهترین کاری که می توانیم انجام دهیم این است که معلوم کنیم چه فعالیت مغزی برای هشیاری لازم یا کافی است. شاید پژوهش روی سؤال های فرعی، یک روزی ما را به پیروزی در زمینه ی این سؤال دشوار برساند، شاید هم نه. اما شروع کردن با سؤال های آسان بهترین راهبرد به نظر می رسد. در پایان نگاه روانشناسی وحدت نگر با دیگر مکاتب روانشناسی از جهاتی متفاوت است که در جدول زیر نشان داده شده است.



نويسنده :سید سروش سیدی فرد
تاريخ: پنجشنبه نوزدهم فروردین ۱۴۰۰ ساعت: ۴:۱۷ ب.ظ

اصل لذت

در سال 1911 فرويد در مقاله ي «تعاريفي در ارتباط با دو اصل عملكرد رواني» مرحله اي را فرض مي كند كه در آن فعاليت رواني را فقط «اصل لذت» هدايت مي كند. اين اصل بر قانون جاذبه و دافعه استوار است. يعني اينكه فعاليت رواني از هر آنچه ممكن است رنج آور باشد خود را كنار مي كشد و به سمت آنچه كه لذت بخش است جذب مي شود. در اين مرحله فرد چندان به مقوله ي واقعيت وقعي نمي نهد و از آنچه كه واقعي است و از آنچه كه وهم است به يك نسبت كامياب مي شود.
فرويد معتقد است كه بعداً اصل ديگري پديدار مي گردد كه عملكرد آن جدا كردن واقعيت از توهم است، حتي اگر اين واقعيت ناخوشايند باشد. در هر صورت فرد قبل از هر چيز نياز دارد در اين دنيا زنده بماند و براي اين كار بايستي به قوانين حاكم بر آن تن در دهد، حتي اگر اين قوانين برايش ناخوشايند باشند. و حالا اين «اصل واقعيت» است كه جايگزين اصل لذت مي شود و در اثر آن فرد ياد مي گيرد كه كار كند، صبر كند، محاسبه كند، تحمل كند، در يك كلام عاقل شود.
اما اصل واقعيت به هيچ وجه در تضاد با اصل لذت نيست. در اينجا هم هدف بدست آوردن لذت است. منتها در اينجا بهترين راه كوتاهترين راه نيست.
چند سال بعد، يعني در سال 1920، تئوري روانكاوي به نقطه اي از بسط خود مي رسد كه مجبور مي گردد درست عكس آنچه را كه در سال 1911 عنوان كرده بود بپذيرد... اين واقعيت كه ناخودآگاه از اصل لذت پيروي نمي كند، كه در راستاي يك تعادل نيست، بلكه يك بهم ريختگي ساختاري است. ناخودآگاه نه به صورت لذت بلكه به صورت رنج تجلي مي كند. در كتاب «ماوراي اصل لذت» فرويد از اجبار به تكرار صحبت مي كند كه تنشي پابرجاست. ناخودآگاه در هموستاز لذت قابل گنجيدن نيست.
تفاوت آشكاري است بين احساس لذت در سطح «من» كه آگاهانه است و آنچه ناخودآگاه را خرسند مي كند. آنچه سوژه را در سطح ناخودآگاه خرسند مي كند به احتمال زياد با احساس ناخوشايند بودن در سطح «من» همراه است. با اين تعريف شكاف بين خودآگاه و ناخودآگاه بارزتر مي شود. درد و رنجي را كه نوروتيك ها حس مي كنند با اين ترتيب لذتي است در سطح ناخودآگاهشان. فرويد در تبصره اي كه چند سال بعد به اين كتاب اضافه مي كند متذكر مي شود كه خوشايند و ناخوشايند بودن در هر صورت احساسهاي خود آگاه بوده و در ارتباط با «من» هستند و در نتيجه واژه هايي نامناسب براي ناخودآگاه محسوب مي شوند. لكان با استناد به همين مطلب مقوله ي ژوئي سانس را به عنوان يكي از عمده ترين مقولات روانكاوي مطرح مي كند.
ژرار ميلر مي گويد: «شايد ژوئي سانس به دهشت نزديكتر از هر چيز ديگر باشد، دهشتي را كه فرويد در چشمان موش مرد، زماني كه او از فانتاسمش صحبت مي كرد، ديد». آدميزاده مي تواند خوشي و ناخوشي اش را تعريف كند با اين همه هيچ يقيني به آنها ندارد، حال آنكه ژوئي سانس اش برايش يك يقين است، در حالي كه نمي تواند آن را تعريف كند.
ژوئي سانس هميشه با گرفتاري همراه است و اين آن اجباري است كه سدّ راه خوشبختي و سعادت است. آنچه را لكان دانش ناخودآگاه مي نامد همين گرفتاري هاي ژوئي سانس است. سوژه در حركت به سوي ژوئي سانس اش ناگزير به رويارويي با درد و رنج است و اين همان چيزي است كه موجب واپس زني مي شود. سوژه از ارضا كردن سائق هايش چشم مي پوشد و همين چشم پوشي ها تاريخچه او مي گردد. اما همان طور كه فرويد و لكان هردو مي گويند «واپس زده هميشه باز مي گردد». ژوئي سانس برمي گردد اما با چهره اي ديگر، با چهره ي سمپتوم. سمپتوم فقط يكي از جانشين هاي ژوئي سانس است. رمزگشايي سمپتوم، يافتن معناي آن، يعني يافتن ژوئي سانسي كه در آن مكتوم است و سوژه از آن بي خبر.
براي فرويد فرهنگ و تمدن بزرگترين مانع بر سر راه لذت بي حد و حصر است و براي لكان چيره شدن بعد سمبوليك بر انسان بزرگترين مانع بر سر راه ژوئي سانس است. كاستراسيون سمبوليك سوژه را از قسمت بزرگي از ژوئي سانس اش محروم مي كند. فقط قسمت كوچكي از آن مي تواند از اين كاستراسيون عبور كند كه لكان آن را «لذت افزوده»  مي نامد و بر اساس «ارزش افزوده» ماركس تعريف مي كند. پي گرفتن لذت افزوده در اقتصاد رواني همان قدر مشكل است كه رديابي ارزش افزوده در اقتصاد سرمايه داري.
لكان ديدگاه فرويد را در مورد «ليبيدو» معكوس مي كند و به آن از وجه كاستراسيون نظر مي اندازد. در اين حال ليبيدو به صورت يك كمبود تعريف مي شود. لكان در عين حال ژوئي سانس را به صورت يك ماده، يك «سوبستانس »(=جوهر) تعريف مي كند و آن را در تضاد با اين كمبود قرار مي دهد، در تضاد با اشتياقي كه اين كمبود را به نمايش مي گذارد.
لكان تأكيد دارد كه ما نه باژوئي سانس بلكه با پس مانده ي آن است كه سروكار داريم. پس مانده اي كه از بُعد سمبوليك گذشته است. و اين آن لذت افزوده است كه مطلقاً جنسيتي نيست و درّه ي عميقي آن را از ژوئي سانس جنسي جدا مي كند. به خاطر همين است كه رابطه ي جنسي وجود ندارد. آنچه باقي مي ماند عشق است كه مي تواند جايگزين رابطه ي جنسي بشود كه وجود ندارد. مواجه شدن با ژوئي سانس خالص بدون ميانجي گري بعد سمبوليك آن چيزي است كه در سايكوز اتفاق مي افتد.
آنچه را فرويد تحت نام كاستراسيون يا اختگي تعريف كرده است همين تخليه ژوئي سانس است. فقط تكه هايي از ژوئي سانس روي قسمت هايي از تن باقي مي مانند كه او انها را «مناطق شهوت زا» ناميد. اگر لكان كلمه ي لذت افزوده را به كار مي برد به خاطر اين است كه نوعي دادوستد كالا وجود دارد... دال در مقابل ژوئي سانس. وقتي كه ژوئي سانس اخته شد آنچه كه باقي مي ماند اشتياق است. اشتياقي كه به طرز والايي انساني است و سوژه را از ژوئي سانس مهلك محافظت مي كند. 

منبع مقاله: كديور، ميترا؛ (1388)، مكتب لكان: روانكاوي در قرن بيست و يكم، تهران: انتشارات اطلاعات، چاپ دوم.



نويسنده :سید سروش سیدی فرد
تاريخ: چهارشنبه هجدهم فروردین ۱۴۰۰ ساعت: ۱۱:۵۹ ق.ظ